۲۵ فوریه سال ۲۰۱۲
بعد از اون روز تحدید ها بیشتر شده بود حتی به شکستن شیشه ها و خط انداختن روی ماشین هم برای ترسوندن جرد اضافه شده بود توی اون مدت جرد ۳۰۰۰۰۷۸ جلد کتاب خونده بود اما به جایی نرسیده بودند، پس جنسن و جیسِن و جرد مخفیانه به یک شهر دیگه رفتند تا شاید اونا پیداشون نکنند
ساعت۸ صبح بود و جرد غرق در خواب که با ضربه بالشت روی سرش از خواب بیدار شد ، پرتاب بالش و برخوردش روی کله ی جرد کار جنسن بود ، جرد در حالی که بالشتی که جنسن سمتش پرتاب کرده بود رو در آغوش گرفته بود، روی تخت نشست
جنسن به جرد نزدیک شد لب جرد و بوسید و با دندان هایش لب پایین جرد رو گرفت و
جنسن : من باید برم با کریس یه مقدار تحقیق کنیم ، چند تا جلد کتاب دیگه هم گرفتم به زبون ژاپنی ، ژاپنی بلدی
جرد : آریگوتا ، بلدم اما فکر نکنم چیزی دستگیر مون شه
جنسن : نا امید نباش عشقم ، راستی مراقب پسر خوشگلمونم باش
جرد : باشه جنسنِ من
جنسن : دیگه باید برمجنسن لب پایین جرد رو ول کرد و بعد پیشانی جرد رو بوسید و از اتاق خارج شد و بعد از خداحافظی با جیسن از خانه خارج شد
جرد ۱۰ دقیقه در همون حالت بود که جیسِن کوچولوی ۴ ساله با یک کتاب وارد اتاق شد وجیسِن : بابا جی ، این کتابو برام میخونی ، بابا جن تازه خریدتشون
جرد : این همون کتابی نیست که بابا جن گفته من بخونم
جیسِن : آره ، اما عکسای کتاب قشنگه ، واسم میخونیش
جرد : بیا اینجا عزیزم تا برات بخونمشجیسِن به سمت تخت رفت و بعد از بالا رفتن از تخت کتاب رو به جرد داد و جرد شروع کرد براش بخونه و ترجمه کنه
۱ ساعتی میشد که داشت برای جیسِن کتاب میخوند ، که متوجه ی چیزی شد ، یه موجودی که تا الان راجب اسم اون و فرقه ایی به اون نام تحقیق نکرده بودند ،پس مبایلشو از زیر بالشتش برداشت و شماره رابرت رو گرفتبعد از خوردن بوق دووم ، رابرت تلفن رو جواب داد
رابرت : سلام جرد چیزی شده ؟
جرد : رابرت فکر کنم پیداش کردم ، آره پیداش کردم
رابرت : بگو ببینم چیو پیدا کردی ؟
جرد : گفتی بادی گارد های رئیس اون گروه مافیا صورتاشونو ته تو آبی میکنند و رنگ چشماشونم آبی ؟
رابرت : آره ، رابرت بگو ، پسر بگو
جرد : {جٍن} اسم گروهشونه ، مطمئنم چرا که ویژگی های ظاهری بادیگارداشونم مثل اون مجوداته
رابرت : وایسا یه سرچی کنم ، وایسا ، پسر تو نابغه ایی وایسا الان به کریس خبر میدم ، فعلا
جرد : فعلاجرد تلفن رو قطع کرد و بعد جیسِن رو بغل کرد و شروع به چرخیدن کرد ، خیلی خوش حال بود فکر میکرد ، نجات پیدا میکنه
بعد از پله ها پایین رفت ، وارد آشپز خانه شد و برای خودش و جیسِن صبحانه درست کرد
بعد از پیدا کردن اسم اون فرقه و بعد از تحقیقات با گذشت ۱ سال مکان اون فرقه رو پیدا کردند

YOU ARE READING
L💜VE|عشــ💜ــق
Fanfiction📌وضعیت: پایان یافته.⌛🖤 عشقهیچگاهازیادنمیرود💜حتیاگرزبانتبگوید:فراموشکردم... سومینفیکمنازجی۲ بهیادگذشته... ووت و کامنت فراموش نشه 💜