part 3

5.1K 708 22
                                    

هوا سرد و برفی بود جلوی ماشین خرابش وایساده بود و داشت باهاش ور میرفت تا ببینه مشکل از کجاس که برف شروع به باریدن کرد و موهای لختش و خیس کرد ، وقتی برف شدید تر شد مجبور شد وارد ماشین بشه و صبر کنه تا برف کمتر بشه

داشت با آهنگی که گذاشته بود سر تکون میداد که چیزی دید

پسری با موهای تیره از تو کوچه ای بیرون اومد
زانو هاش زخمی بود و لباس هاش پاره

صورتش نشون میداد که کتک خورده
جونگ کوک با دیدن قیافه معصوم پسر سریع در ماشینش و باز کرد
شاید دزد بود
شاید قاتل
اما کوک فقط میخواست بهش کمک کنه
پسر سریع وارد ماشینش شد و کف ماشین چمباتمه زد جوری که دیده نشه

مرد خواست دلیل رفتارش و بپرسه که دید چند نفر با چاقو و اسلحه از تو کوچه خارج شدن
پس اونا دنبال این پسر کرده بودن

چند تا مرد کمی به دور و بر نگاه کردن و به دو گروه تقسیم شدن تا کل خیابون و بگردن

وقتی دور شدن کوک گفت: رفتن اما بیرون نیا نمی‌دونم ممکنه دوباره سر و کله شون پیدا بشه یا نه

پسر بزاقش و با ترس قورت داد و گفت: ممنون که گذاشتی تو ماشینت بمونم ، اگه اون لحظه ....

جونگ کوک حرفش و قطع کرد و گفت: کار بزرگی نکردم ، فقط ما الان یه مشکل بزرگ تر داریم اونم خراب بودن ماشین منه تا اومدن تعمیرکار و ماشین هم طول می‌کشه .... راستی اسمت چیه؟

پسر نگاهی به یونگی کرد و گفت: تهیونگ

جونگ کوک سر تکون داد و گفت: یه بار دیگه استارت میزنم اگه روشن شد که شد اگه نه ....

با شنیدن صدای روشن شدن ماشین ناباورانه به ته نگاه کرد و گفت: باورم نمیشه روشن شد ...... تا قبل از اینکه تو بیای هر کاریش کردم روشن نمیشد ، انگار منتظر بود تو سوار شی تا راه بیوفته

تهیونگ خنده آرومی کرد و گفت: خوشحالم که ماشینت درست شد ولی فکر نکنم به من ربطی داشته باشه

کوک لبخندی زد و گفت: اما من مطمئنم به تو ربط داره

ماشین و روشن کرد و حرکت کرد

جونگ کوک درست می‌گفت
اون باید اونجا میموند تا اون پسر رو نجات بده
اون باید اون شب اونجا می بود وگرنه تهیونگ کشته میشد
بی دلیل
بی منطق
و قطعا کوک بعدا احساس تاسف میکرد

از اون خیابون رد شده بودن و ته حالا کنارش رو صندلی نشسته بود‌ بعد کلی کلنجار رفتن گفت: ببخشید .... من جایی واسه موندن ندارم ‌‌...... یعنی یه سری آدم عجیب غریب افتادن دنبالم و منم از خونه فرار کردم جایی و می‌شناسی بتونم بمونم یا ....

جونگ کوک اخم محوی کرد و گفت: یه سری آدم عجیب غریب دنبالت کردن و تو از خونه فرار کردی ..... فامیلیت چیه؟
ذهنش مدام داشت بیشتر درگیر میشد

kookv my hero [ Completed ]Where stories live. Discover now