Part 1

150 14 2
                                    

داستان از زبان سوم شخص

داستان از اونجایی شروع میشه که توی سرزمینی شاد که پر بود از رمز و راز متفاوت تر از سرزمین های های همسایش اون ها با شادی و هوششون کشور خودشون را به ارمغان اورده بودن

شاید کشورشون از کشور های همسایشون کوچیک ترمیبود ولی اون سرزمین از هر قبیلی بزرگ و ستودنی بود

ولی این سرزمین هیچ ولیعهدی از ملکه ی مردش نداشت ولی اون ملکه الماسی به نام اریل  یا به قول شاه پرنسس اریا تک دخترش از ملکه را که بسیار دوست داشتنی بود و چهره ای همانند ملکه ی مردش داشت را به جای گذاشت

ولی بعد چند سال از فوت ملکه تنها صیغه ی پادشاه پسردار شد و اسم اون پسر ارسلان نامیده شد و شد ولیعهد بزرگ سرزمین 

ولی اون صیغه هم دقیقا به سرنوشت ملکه دچار شد و دقیقا بعد از به دنیا اوردن فرزندش بعد تنها دیدن تنها تک نگاهی به فرزندش چشم از دنیا گشود 

و از اون پس شاه دیگر صیغه و همسری انتخاب نکرد 

حالا اینجا میگید اون پسر و دختر چطور بدون مادر بزرگ شدن 

صد البته که پرنسس اریا غیر از زیبایی مهربونی مادرش را هم داشت و اون را دقیقا مثل پسر خودش بزرگ میکرد و هیچ چیزی از مهر مادری برای اون دریغ نمیکرد 

درسته خود پرنسس هم کوچک بود ولی به خاطر اینکه برادر کوچکش احساس ناراحتی نکند از تمام جونش برای اون و سرزمینش میگذاشت 

**************

صدای همهمه در قصر نشان دهنده ی فرار دوباره ی پرنسس میداد که مثل همیشه از قصر در رفته بود 

شاه با شنیدن این همهمه که هر روز اتفاق می افتاد اهی کشید و سعی کرد لبخند را از روی لبانش بردار و به جلسه ی مملکت داریش برسد 

وزراهم که دیگه این چیز ها براشون عادت شده بود به راحتی به کار خودشون ادامه میدادن 

شاید اون مهربون و زیبا باشه ولی هیچ کجا برشیطون بودن پرنسس اشاره نشده بود 

پرنسس هر روز صبح با زیرکی از قصر فرار میکرد و با لباس عوام به شهر میرفت نه به خاطر پوشش و نقابی بر پرنسس بودنش بلکه تنها برای راحت بودنش 

اون به قدری به مردم نزدیک بود که همه با اون مثل خانوادشون رفتار میکردن تمام سرزمین اون را میشناختن 

مردم با دیدن پرنسس روی اسب سیاهش با لبخند به سمتش رفتن و به خاطر تشکر از لطفش بهش خوراکی میدادن یا هرچیزی که از دستشون برمیومد 

Black HistoryWhere stories live. Discover now