Part 2

45 8 0
                                    

داستان از زبان اریا

برای غذا مجبور به تغیر لباس هام با لباس پر زرق وبرق سنگ دوزی شده شدم 

نگاهی در اینه به خودم انداختم 

چهره ای زیبا  با دماغ کوچیک و پوستی سفید و براق موهای سیاه بلند مواج که تا پایین کمرم میرسید و همیشه تمنا میکرد تا در باد درحال تاختن روی اسب خودش را به رقص در بیاره و چیزی که کاملا همانند با مادرم بود  چشم های توسی  رنگم بود که گاهی تیره و گاهی روشن تر میشد 

با باز شدن در به تنها کسی که اجازه ی همچین ورودی را داشت نگاه کردم 

ارسلان 

کسیکه تمام وجودم را تشکیل میداد 

با لبخند عمیقی بهم نگاه کرد و به سمتم اومد شاید هرمکانی حتی از ادم های بزرگ هم بزرگ تر بود ولی اون پیش من بی پناه ترین شخص میشد 

به سمتم اومدو بی اینکه به چیزی فکر کنه منا در اغوش کشید

صدای گرمش گوشم را پر کرد 

ارسلان:مثل همیشه زیباترین شخص دنیا هستی

لبخند عمیقی روی صورتم نشست و دستم را رو سرش کشیدم و اروم به سمت تخت بزرگ وسط اتاقم رفتیم 

اروم روش نشستم 

بدنش را روی تخت سر داد و سرش را روی پاهام گذاشت و چشم هاش را بست و با همان چشم های بسته یکی از دست هام را گرفت و توی دست هاش نگه داشت 

 با دسته ازادم موهای نرم و سیاهش را نوازش کردم 

سیاهی ای همانند شب 

دقیقا همانند چشم هاش 

با چشم های بسته اروم زمزمه وار و اروم گفت 

ارسلان:مامان میشه برام بخونی

اروم شروع به خوندن کردم 

نمیدونم چرا ولی اولین کلمه ای که به زبون اورد مامان بود اونم به من. شاید به خاطر این بود که هر شب در اغوشم به خواب میرفت 

الان که بزرگ تر شده بود  کمتر بهم میگفت اماهیچ وقت قطع نشد 

ولی هیچ وقت نگفتم اون کلمه منا شاد نمیکرد بلکه با شنیدنش از زبون اون منا تا اسمون ها میبرد و قلبم را نوازش میکرد

و با تمام وجود دوست داشتم همیشه منا اونطوری صدا بزنه 

اون پسر سیزده ساله  برای من نوزده ساله واقعا حکم فرزندم را داشت

Black HistoryWhere stories live. Discover now