Part 4

27 6 0
                                    

داستان از زبان ارسلان

بار دیگه سعی در انجام حرکت شمشیر مخصوصی که اریا بهم یاد داده بود کردم و مثل همیشه نابه فرجام بود 

این روز ها تمام خاطرات کودکیم تا به امروز را به یاد می اوردم همش چهره ی درخشان و مهربون اریا جلوی چشم هام ظاهر میشد 

کار هرروزم مثل اون دو دختر این شده بود که توی کارگاهش بمونیم و مواظب حیواناتش باشیم که همین الان هم به خاطر نبودش به شدت کلافه و عصبی بودن 

مشخصا اونها هم نبود اریا را فهمیده بودن ولی بیشتر از همه شاهین مخصوصش که همیشه توی باغ گل اریا ازادانه پر میزد دیوانه وار همه جا میرفت و انگار دنبال اریا میگشت 

پدر بعد چند روز اول دیگه به هیچ کس اجازه ی ورود به اتاق اریا را نداد در صوورتی که میدونستم هرشب خودش را توی اتاق اریا حبس میکرد و  روی تخت اون به خواب میرفت 

قصر دیگه برای هممون شده بود زندان بلاعوض 

چه قانون هایی که اریا برای خوشحالی ما و مردم نمیشکست ولی حالا هیچ کدوم نمیتونستیم از اون محافظت کنیم 

عصبی شمشیر سنگین را روی زمین ول کردم و به سمت قصر رفتم 

میدونستم پدر افرادش را فرستاده ولی هیچ چیزی تضمین شده نبود 

نه اینکه نگران باشم اتفاقی توی سفر براش بیوفته بلکه بیشتر دلم میخواست برنگرده و ازادیش را به مردم ترجیح بده 

با اینکه دلم براش پر میکشید اما نمیخواستم این راه سخت را انتخاب کنه 

به سمت اتاق اریا که مخفی گاه پدر شده بود رفتم 

سرباز های مخصوص پدر با دیدنم جلوم را گرفتن 

ارسلان:به پدرم بگید باید باهاش صحبت کنم

 سرباز ها به هم نگاه کردن و یکیشون رفت تا به پدر اطلاع بده 

دقایقی بعد سرباز بیرون اومد و اجازه ی پدر را اعلام کرد 

در اتاق را باز کردم و با دیدن اون بلبشو جا خوردم 

تمام وسایل اریل بهم ریخته بود تمام لباس هاش توی اتاق پخش بود تمام شمشیر ها و تیر و کمان هاش کتاب هاش 

اون مکان هیچ شباهتی به اتاق ارامش بخشی که همیشه بوی عطر باارزش و کمیابی که بهش هدیه داده بودم نمیداد 

عصبی به سمت تخت اریا که پدر روش شبیه به مرده ها نشسته بود رفتم و جلوش ایستادم 

Black HistoryWhere stories live. Discover now