Part 7

32 6 2
                                    

تا غروب که به قصر برگردیم از شاه دوری  میکردم و زیاد باکسی هم صحبت نمیشدم 

به خاطر ارسلان ناراحت بودم ولی نمیتونستم کاری انجام بدم 

با دیدن تک بال که بعد چند ساعت تازه برگشته بود و به سمتم میومد حواسم به پارچه ی سیاه بسته شده ی روی پاش جمع شد 

سیاه؟

لعنتی 

با خشم به سمت ژاژا رفتم و حتی به پدرهم حرفی نزدم و به سمت قصر تاختم 

مسئولین تحقیقات برگشته بودن و اندازه ی خطر را با پارچه ی سیاه یعنی بدترین چیز به نمایش گذاشته بودن 

باید سریع برمیگشتم تا ازش اطلاعات را بگیرم 

با سریع ترین سرعت برگشتم و به تالار اصلی رفتم 

هیچ کس غیر از هفت مامور اصلی که برای تحقیقات رفته بودن نبودن 

هر هفت نفر سریع با دیدنم زانو زدن 

مامور اصلی از طرف همه به حرف اومد 

مامور :سرورم وضعیت دقیقا همون چیزی بود که در سرداشتید . هر سه سرزمین سرباز های اماده ی جنگ دارن و هرسه باهم متحد شدن تا سرزمینمون را به اسارت بگیرن و اینطور که متوجه شدم اون ها از شاه اریوس میترسن و میخوان جلوی قوی تر شدنش را بگیرن برای همین نقشه ی قتلش را کشیدن 

لعنتی

فکر همه چیزش را کرده بودن 

خواستگاری از اول تنها بهانه ای برای ورود به سرزمین و راحت کشتن پدر بود 

عوضی ها

عمرا نمیگذاشتم اونطور که نقشه کشیده بودن به طمع و خواسته هاشون برسن 

سریع به خدتمکار اشاره کردم تا کیسه های زر را براشون بیاره 

هر هفت نفر نقشه های مکان های احتمالی سرباز ها و حمله ها را بهم دادن و بعد دادن تمام اطلاعات رفتن

باید با پدر صحبت میکردم ولی مطمعن بودم اون از نقشه و تنها راهی که میشد استفاده کرد خوشش نمیومد 

به هیچ وجه نمیتونستم از اریوس بخوام تا با ما همکاری کنه 

اون فرد باهوش و جنگ ستیزی بود و مطمعنن برای این کار درخواست های بیشتری داشت ولی مشکل این نبود مشکل جون مردم بود واحتمال زیاد شکست در این باره بود 

Black HistoryWhere stories live. Discover now