Part 5

28 5 0
                                    

با دیدن ارسلان که با سریع ترین حالت ممکن داره از پله ها پایین میاد با دو به سمتش رفتم 

لحظه ی اخر دو تاپله ی دیگه مونده بود که کنترلش را از دست داد و داشت می افتاد که سریع در اغوشم گرفتمش و اونم محکم منا گرفت 

با تمام وجود خودش را بهم فشار میداد و صورتش را توی گردنم مخفی کرده بود 

اشک تو چشم هام جمع شد  تازه متوجه عمق دلتنگیم بهش شده بودم همدیگه را به قدری محکم فشار میدادیم انگار تکه ای از وجود هم بودیم با حس خیسی شونم متوجه ضعف ارسلان شدم 

این اولین بار بعد پنج سالگیش بود که ارسلان گریه کرده بود اونم به خاطر من 

با شنیدن صدای پدر که با صدای بلند صدام میزد از تالار اصلی بیرون می اومدسرم به سمتش برگشت  

چهره اش شکسته شده بود خوشحالی تو چشم هاش بی وصف بود 

بدون اینکه ارسلان را ول کنم اون را بلند کردم و به سمت پدر رفتم ، پدرمحکم در اغوشم کشید و گونم را بوسید اشک توی چشم های پر مهرش حلقه زد و برای اولین بار ضعف اون شاه قوی را میدیدم

 من چیکار کردم باهاشون 

ماری و میرا با دو از حیاط قصر به داخل اومدن صورت های خندانشون که پر بود از زخم و لباس های گلیشون اصلا نمیتونستم تصور کنم داشتن چیکار میکردن 

که بعدا از خودشون شنیدم که داشتن به خاطرم از قصر فرار میکردن که بازم نتیجه اش نا بسامان بود 

همه هم را بغل کردیم و به سمت سالن اصلی رفتیم 

ارسلان به طرز عجیبی ولم نمیکرد و فقط گاه و بیگاه سرش را از مخفی گاهش یعنی گردنم بیرون می اود و بهم نگاه میکرد و دوباره با لبخند همونجا مخفیش میکرد و گاه زمزمه های ارومی که به سختی میشنیدم که میگفت 

مامان دلم برات تنگ شده بود 

دستام را محکم تر دورش حلقه کردم 

تا ظهر همون روز هممون توی تالار موندیم و پدر به هیچ کس اجازه ی ورود نداد و حتی جلسه ی حکومت را هم اجرا نکرد 

منم نشستم و تمام داستان رفت وبرگشتم را برای پدر توضیح دادم و ماجرای شک و تردید هام را براش گفتم

پدر هم چندین تن از ادم های ماهرش را در همون عان فرستاد  تا درباه ی موضوع تحقیق کنن

درمورد طریقه ی مسابقه براشون توضیح دادم و پدرهم بدون مخالفت گوش داد 

Black HistoryWhere stories live. Discover now