Part 3

39 10 0
                                    

داستان از زبان اریا 

همه چیز ارومه اروم بود دقیقا مثل سکوت هولناک قبل از طوفان 

تا صبح با چشم های باز به اون سه تا فرشته نگاه میکردم و فکر میکردم 

قبول نکردن این درخواست ها به معنی کندن قبر خودمون بود 

نباید به خاطر احساساتی که جلوی چشممون را گرفته بود جلوی عقلم را بگیرم 

ما در مجاورت سرزمینمون چهار کشور بزرگ را به همسایگی داشتیم که در طی چند سا ل اخیر کشور گشایی های زیادی انجام دادن که باعث بزرگ شدن سرزمین اونها و تناقصشون با سرزمین ما شد 

سرزمین ما از علم های بسیاری برخوردار بود چه در طبابت و کشاورزی چه معماری چه هوش و ذکاوت 

ولی پدر و شاه اسبق یعنی پدر بزرگ به اون تعهد نامه های پنج کشور بسنده کردن و به دنبال جنگ ستیزی و کشور گشایی نبودن و به همین دلیل قدرت نظامی ما از اون ها کمتر بود 

هر پنج قلمرو دارای پرنسس و پرنس هایی بود و به احتمال زیاد قرار خاستگاری من برای ولیعهد هاشون رقم خورده بود 

با فکری که توی ذهنم اومد لبخندی روی لبم نشست 

اگه قراره ازم به عنوان سلاح استفاده بشه بهتره کسی باشه که لایق اون سلاح و کشورم باشه و بتونه از کشورم محافظت کنه 

با لبخند به پنجره ای که با نسیمی که از خودش عبور میداد باعث رقصان شدن پرده ها میشد نگاه کردم 

خورشید دیگه در حال طلوع بود و هوای خنک همه ی اتاق را در برگرفته بود 

اروم از روی تخت بلند شدم و بدون اینکه بیدارشون کنم به سمت وسایل شکارم رفتم

******

تنها یک ساعت از خروس خون میگذشت و من دیگه اماده ی اماده بودم به ژاژا نگاه کردم و اروم یال هاش را نوازش کردم 

همه ی وسایل مورد نیاز را بار اسب سیاه رنگم کردم وبا مهارت و سریع سوارش شدم 

بار دیگه به قصر نگاه کردم 

به هیچ وجه دلم نمیخواست بدون خداحافظی برم ولی این به صلاح همه بود

بغض گلویم را فشرد برای همین زودترافسار ژاژا را شل کردم و سریع شروع به حرکت کردم و از راه  های مخفی همیشگیم از قصر فرار کردم 

نمیخواستم نمیخواستم حتی لحظه ای چشم هاشون را ببینم مخصوصا ارسلان که اگر کلمه ای برای مخالفت به زبون می اورد نای رفتن را ازم میگرفت 

Black HistoryМесто, где живут истории. Откройте их для себя