داستان از زبان سوم شخص
سه هفته از اون اتفاقات و جشن گذشته
اریا کاملا بهبود یافته بود و حالش خوب بود
پرنسس توی باغ گلش داشت به گل ها رسیدگی میکرد که با شنیدن صدای شخصی به عقب برگشت
اریوس:این گل ها هم دقیقا مثل خودت زیبان
اریا با لبخند به اریوس نگاه کرد
اریوسی که دیگه کاملا اجازه ی تردد در قصر را داشت
به تازگی خیلی به هم نزدیک شده بودن
همه چیز با اون دیگه برای اریا مسرت بخش بود مخصوصا بعد اتفاقات اون جشن که اریوس ذات واقعی و شخصیت درونی خودش را برای اریا به نمایش میگذاشت
اریوس دست هاش را پشتش نگه داشته بود و اروم به اریا نزدیک میشد
اریا با کنجاوی بهش نگاه کرد و میخواست بدونه چی پشتش قایم کرده که اریوس با رسیدن بهش سریع دستش را جلواورد و جعبه ی مخملی سیاه رنگی که در دستش بود را باز کرد
اریوس:میدونم که دارم بدون مقدمه ازت درخواست میکنم ولی میشه با من بمونی و تا اخر عمر باهم و برای هم باشیم
اریا با لبخد گفت
ارا:تا اخر عمر غمخوارم میشی
اریوس:تا اخر عمر غم خوارت میشم و نمیزارم اب توی دلت تکون بخوره
اریا:اگه من همون دختر شکارچی بودم هنوزم همین درخواست را ازم داشتی
اریوس با جدیت توی چشم های اریا زل زد و حرفی که از اعماق وجودش میومد را به زبون اورد
اریوس:حتی اگه تو اون دختر بودی چیزی از نظرم و از شخصیت تو کم نمیکرد فقط مقام متفاوتی داشتی و این اصلا برای من مهم نیست فقط اینکه میخوام تو ملکم باشی
اریا:بهم قول میدی که بهم ازادی بدی و مثل پرنده توی قفس نگهم نداری ؟هیچ وقت دلم را نشکنی
اریوس با لبخند گفت
اریوس:قول میدم
اریا با لبخند دستش را جلو اورد و منتظر موند اریوس حلقه را در دستش کنه
اریا:اگه به تمام قول هایی که بهم دادی وفا کنی قبول میکنم
اریوس با خوشحالی حلقه را در دست اریا کرد و با خوشحالی کمرش را گرفت و اون را چرخوند
**************
خب داستان میتونه همینجا تموم بشه یا اینکه توی فصل دوم ادامش را بنویسم این میتونه به خواست خودتون باشه
کامنت و ووت فراموش نشه
YOU ARE READING
Black History
Randomوضعیت داستان =کامل شده خلاصه داستان:زندگی هر پرنسسی بروفق مراد و پر از عشق نیست اما پرنسس اریل ما میتونه در این بین عشقی را پیدا کنه یانه؟ پرنسسی که حاظره برای خانواده و سرزمینش هرکاری بکنه