پارت پنجم رو بهتون تقدیم می کنم 💗🌹امیدوارم که لذت ببرید💗🫂
( عکس بالا هم عکسی از استایل جان و ییبو در رستوران هست💗 )
_________
بعد از صرف شام و رد و بدل کردن یه سری صحبت های عادی در مورد شغل و کار و غیره که هر کسی در موردشون حرف می زنه، با گرمی از هم خداحافظی کردن.
ییبو به مقصد هتل و جان به همراه وو که هنوزم اون جا منتظرش بود به خونش برگشت.
بماند که در مسیر رستوران تا خونه، داخل ماشین چقدر احساس خفگی می کرد. حتی به وو هم گفت که حس می کنه انگار یه وزنه ی سُربی روی قفسه ی سینش گذاشتن و اجازه ی نفس کشیدن بهش نمی دن!
وو هم احتمال داد شاید به خاطر غذا بوده.
در نتیجه بعد از خریدن یه شربت معده از داروخونه به خونه رفت.
پدر جان با دیدن شربتی که داخل پاکت بود کمی نگران شد ولی جان گفت که به خاطر پر خوری بوده و مشکل خاصی پیش نیومده!
ولی بماند که جان اصلا پرخوری نکرده بود و خودش هم خیلی خوب اینو می دونست. کشیش ها باید خیلی مراقب خورد و خوراک و مقدار غذاشون باشن و این که نباید هر چیزی رو بخورن.
خلاصه که جان هیچ دلیل منطقی ای برای حال بد جسمیش نداشت.
اما اتفاقی که نصف شب، راس ساعت سه شب برای جان افتاد، پدر رو متوجه این موضوع کرد که پسرش اصلا حال و اوضاع روبراهی نداره!!!
نصف شب، داخل اتاق و روی زمین، خیلی آروم خوابیده بود. به نظر نمیومد چیزی خوابش رو بهم بزنه و یا چیزی باعث ناراحتی و کلافگیش بشه.
هیچ مشکلی وجود نداشت اما یهو اتفاقی بدی افتاد.
بی دلیل، راه تنفسش سد شد. نفسش داخل خواب بند اومد و بدنش شروع کرد به تقلا برای ذره ای اکسیژن!!!
بدنش تاب نیاورد که مغزش فرمان بیداری رو صادر کرد و جان با شدت از خواب پرید. ولی هم چنان نمی تونست نفس بکشه!!!
یه لحظه اصلا ندونست چه اتفاقی براش افتاده!!!
چشماش هنوزم خواب بودن و اطرافش رو تار و تاریک می دید اما خیلی طول نکشید که متوجه شد چیزی درست نیست؛ او نمی تونست نفس بکشه!!!
YOU ARE READING
L⃠ u⃠ s⃠ T⃠ (Multi Shot)
Horrorشیائو جان یه کشیش بیست و هفت سالس که زندگیش تنها در این سه کلمه خلاصه می شه: کار... خانواده... دوست صمیمیش... بعد از اتمام ترم، برای دیدن پدر و دوست صمیمیش به شهرش برمی گرده که بر حسب یه اتفاق و بر خلاف میل شخصیش یه درخواستی رو قبول می کنه... 🥂🕯️...