🔥قسمت هفت🔥

433 97 133
                                    


بالاخره جان مغلوب شد و با تردید فراوان، پیام رو باز کرد اما با خوندن محتوای پیام، تعجب و اضطرابش چندین و چند برابر شد!!!

وانگ ییبو: جان کمک

با خوندن این پیام، ترس و وحشت تموم وجودش رو فرا گرفت.

مشخص بود که پیام به صورت ناکامل ارسال شده!!!

تنفسش منقطع شده بود. هول ورش داشته بود و کلا دست و پاش رو گم کرده بود.

گوشی رو به دست گرفت و سریع شماره ی ییبو رو گرفت.

به خوبی می تونست صدای ضربان قلبش رو داخل گوش هاش بشنوه. تموم بدنش یخ کرده بود و روی پاهاش بند نبود.

مدام به این طرف و اون طرف هال می رفت و منتظر جواب تماسش بود. اما تلفن بوق می خورد و کسی جواب نمی داد!

جان با ترس و نگرانی لب زد: جواب بده، زود باش جواب بده!!!

اما تماس قطع شد و جان دوباره مجبور شد که تماس رو برقرار کنه. دوباره با ییبو تماس گرفت اما این صدا پخش شد: دستگاه مشترک مورد نظر در شبکه موجود نمی باشد!!!

با بهت گوشی رو از گوشش فاصله داد و بهش زل زد، لب زد: یعنی چی آخه؟؟!!

دوباره تماس گرفت و منتظر موند. بعد از چند ثانیه انگار که گوشی قطع شد!!!

با تعجب به گوشیش خیره شد و لب زد: چرا؟؟!!

یهو این جا بود که متوجه پیامی از سمت ویچت شد که به اسم وانگ ییبو بود!!!

فورا داخل ویچت شد و پیام رو باز کرد.

متوجه یه لوکیشن شد؛ گویا ییبو براش لوکیشن آنلاین فرستاده بود!

وقتی لوکیشن رو نگاه کرد متوجه شد که اصلا ییبو داخل هتل نیست.

درونش غوغایی به پا بود. بین خیر و شر گیر افتاده بود. نمی دونست باید چی کار کنه، بره یا نره؟!

باید اصلا به صحت پیام ییبو شک کنه یا نه؟!

اصلا باید جون خودشو برای نجات پسری که هیچ شناختی ازش نداشت به خطر مینداخت؟!

جوابی که به ذهنش اومد این بود که در منصب کشیش بودن، حتی بدون این که کسی رو بشناسه باید به بقیه کمک کنه!!!

یهو یاد خواب دیشبش افتاد که ییبو مدام بهش هشدار می داد که از اون جا بره!!!

با استرس، دستش رو روی صلیب گردنش گذاشت و سعی کرد کمی خودش رو کنترل کنه تا ذهنش بهتر بتونه راه حل رو بهش نشون بده.

با خودش لب زد: اگه، اگه واقعا این راست باشه و ییبو کمک بخواد چی؟؟

وجدانش بهش اجازه نمی داد که درخواست کمک کسی رو پس بزنه. باید حتما کمکش می کرد. هر چی نباشه اون یه جورایی دوستش محسوب می شد!

L⃠ u⃠ s⃠ T⃠ (Multi Shot)Where stories live. Discover now