جان تقریبا تا خود صبح رو به تفکر گذروند.پدر پیرش هم گهگاهی بین چرت های کوچیکیش به خودش میومد، بیدار می شد و مدام حال جان رو چک کرد. بعد از این که خیالش راحت می شد جان حالش خوبه و داره نفس می کشه، دیگه آروم تر می شد.
جان تا خود صبح، هزار تا صمیم جورواجور گرفت.
باید تکلیفش رو با خودش معلوم می کرد تا از شر این احساسات بی پایه و اساس و عجیب خلاص بشه؛ این که بفهمه واقعا مشکل این رابطه و این مرد چیه و چرا باید ندیده و نشناخته نسبت بهش، حس بدی داشته باشه.
گذشته از اینا خیلی فکر کرد تا جزییات بیشتری از خوابش رو به خاطر بیاره که باز هم تا حدود زیادی با شکست مواجه شد.
تنها و تنها چهره ای بهم ریخته و آشفته از ییبو رو می دید که مدام دستشو می کشید و بهش می گفت: مگه بهت نگفتم برو؟!...چرا به حرفم گوش نمی دی؟!...از این جا برو، فقط برو!!!
این صدا ها و هشدار های عجیب و در عین حال ترسناک، اجازه ندادن جان تا خود صبح، جمعا یه ساعت بتونه بخوابه.
آخرش تصمیمش رو گرفت.
اون که هنوز با ییبو صمیمی نشده بود، پس بهتر بود که خودش رو کلا ازش دور کنه و دیگه باهاش سر و سری نداشته باشه.
به قدری ذهنش مسموم شده بود که به تک تک حرکات و صحبت های ییبو شک کرده بود که مبادا منظور شومی پشتشون داشته باشه!
دقیقا ویژگی یه ذهن سمی و بدبین همینه؛ این که به همه چی شک می کنه. چه اونایی که قصد خوبی داشتن و چه اونایی که برعکس بودن.
تا زمان طلوع خورشید، چشم بسته دراز کشیده بود و فکر می کرد؛ تا این که با روشن شدن هوا پلک های بستش گرم شدن و به خواب رفت.
پدر هم که تا صبح، بین عالم خواب و بیداری سیر کرده بود، مغازه نرفت و خونه موند تا مراقب پسرش باشه.
وقتش رو با گوشی و پیج های اخبار سیاسی و موارد مشابه می گذروند و بعد از هر پنج دقیقه به جان سر می زد تا از وضعیتش مطمئن بشه.
خداروشکر جان این بار هیچ مشکلی براش پیش نیومد و تقریبا تا نزدیکای ظهر، داخل اتاق و زیر پتوش گذروند.
دیگه نه خبری از اون خواب های هشدار آمیز بود و نه از اون خفگی های ناگهانی و کشنده.
ظهر هنگام، پدرش به تنهایی ناهار پخت.
جان بعد از اتمام ناهار، شستن ظروف و تمیز کردن آشپزخونه، با وو تماس گرفت و داخل کافه اش قرار گذاشت تا این موضوع رو هم با دوستش مطرح کنه و نظر اون رو هم بپرسه.
عصر هنگام، بدون این که وقت رو معطل کنه آماده شد و به سمت کافه به راه افتاد.
بعد از داخل شدن به کافه و سلام و احوالپرسی با افراد آشنا، به سمت میز همیشگیشون رفت که وو اون جا نشسته و انتظار رسیدنش رو می کشید.
YOU ARE READING
L⃠ u⃠ s⃠ T⃠ (Multi Shot)
Horrorشیائو جان یه کشیش بیست و هفت سالس که زندگیش تنها در این سه کلمه خلاصه می شه: کار... خانواده... دوست صمیمیش... بعد از اتمام ترم، برای دیدن پدر و دوست صمیمیش به شهرش برمی گرده که بر حسب یه اتفاق و بر خلاف میل شخصیش یه درخواستی رو قبول می کنه... 🥂🕯️...