Part 03

21 4 0
                                    

در یک لحظه سرعت قدم هاش رو بیشتر کرد تا زودتر به پسر آسیب دیده ی تنها برسه اما سنگینی دوچرخه کنارش سرعتش رو کم میکرد و ذهنش رو آشفته تر میکرد. چرا هیچکس به شرایط ناراحت کننده اون پسر توجه نمیکرد؟ یعنی چنین تصویری قلب هیچکس رو آزارنمیداد؟ نه اونقدری که کنارش بشینن و تنها از خوب بودن حالش مطمئن بشن؟ فرمون های دوچرخه ش رو با ناراحتی رها کرد و بی توجه به صدای بلند ایجاد شده جلو رفت و رو به روی جه بوم نشست.

"چه بلایی سر خودت آوردی؟" پیش چشم های گرد و وحشت زده اون پسر، بدن لرزونش رو به سمت خودش کشید و به شکاف عمیقی که روی کف دستش خودنمایی میکرد خیره شد. "چرا کیم کمکت نمیکنه؟ تو کارآموزشی!"

جه بوم نفس لرزونش رو بیرون داد و با بی حالی به پسری که حالا سعی داشت از پشت شیشه کدر، صاحب مغازه رو پیدا کنه نگاه کرد. میتونست حدس بزنه که در اون لحظات تا چه اندازه رنگ پریده و بیمار به نظر میرسه. "تقصیر خودم بود! وقتی که خونریزیش بند اومد میرم و-"

"تو نمیتونی فقط یه گوشه بشینی و منتظر بمونی تا خونریزی زخمت بند بیاد جه بوم!" جینیونگ با صدای بلند و عصبانی بین حرف های اون پسر پرید قبل از اینکه شروع به تا زدن آستین کثیفش بکنه اما قبل ازاینکه بتونه دستمالی که همیشه دور مچش میبست رو روی زخم جه بوم بکشه با دیدن چندین کبودی روی پوستش متوقف شد. بعضی از اون ها قدیمی و بعضی ها جدید بودن.

جینیونگ اخم کرد. امکان نداشت که اون رد های تیره و روشن ناشی از استفاده از ابزار کار بوده باشن.

خودش رو جلو کشید و بی توجه به پسر ناراضی آستینش رو بالاتر کشید. اون کبودی ها هنوز هم ادامه داشتن. "تو مستقل و دور از خونواده ت زندگی میکنی، درسته؟" جه بوم بدون اینکه جوابی بده بدون نگاه کردن به صورت پسر کوچکتر با خجالت سرش رو تکون داد. از نگاه خیره و دقیق جینیونگ روی بدنش متنفر بود و اگه این توانایی رو داشت با قدم های سریع و بلند همه چیز رو پشت سر میگذاشت و فرار میکرد اما باقی مونده نیروش کم و نا چیز بود.

"تو هیچ خونه ای نداری جه بوم! با دستمزد کمی که کیم به تو میده .. همه چیز تو اینجاست، کنار همین مرد!" و قبل از اینکه پسر بزرگتر متوجه منظور پشت حرف ها و صدای بی حالت جینیونگ بشه، اون پسر دست هاش رو دو طرف یقه ی پیراهن جه بوم گذاشت و با شدت به دو طرف کشید. و نه! اون هیچ اهمیتی به پاره شدن و افتادن دکمه های اون لباس ساده نمیداد! نه وقتی کبودی های لعنت شده بخش هایی از سینه و شکم جه بوم رو پوشونده بودن. "میدونستم که این پیراهن های آستین بلند توی چنین هوایی طبیعی نیست، چرا اجازه میدی اون حرومزاده بهت آسیب بزنه؟ پدر و مادرت ...! خونواده ت چطور اجازه میدن تو برای این پیرمرد خرفت کار کنی؟"

"هیچکس خبر نداره .. لازم هم نیست چیزی بدونن و نگرانم بشن، من مشکلی ندارم جینیونگ! این اتفاقات همیشگی نیست، حداقل نه تا وقتی چیزی اعصابش رو تحریک کنه!"

"تو چی هستی جه بوم؟ اون مرد تو رو چی میبینه؟ یه وسیله برای متعادل شدن شرایط روحیش؟" جینیونگ از بین دندون هاش گفت قبل از اینکه با حرص به سمت مغازه بچرخه. باید با اون مرد صحبت میکرد! اینکه اون پسر تنها و نیازمند به کمک به نظر میرسید به این معنا نبود که آدم های اطرافش می تونن هر طور که مایلن باهاش رفتار کنن! جینیونگ قصد داشت که جلو بره و با آقای کیم رو به رو بشه اما حلقه شدن دست سالم جه بوم دور شونه ش این اجازه رو بهش نداد. جه بوم اون پسر رو به سینه ش چسبوند و پیشونیش رو با خستگی روی شونه ش گذاشت. "آروم باش دارلینگ! نباید به خاطر من خودت رو توی دردسر بندازی، فقط برو خونه، میتونیم فردا با هم صحبت کنیم."

‌"من تنها نمیرم جه بوم، تو هم با من میای!" جینیونگ با لحن مطمئنی گفت و بعد از گرفتن مچ اون پسر وارد مغازه نجاری شد. جایی که کیم عصبانی چکش رو با شدت رو وسیله ی زیر دست هاش میکوبید و زیر لب به شخصی مجهول، بد و بیراه میگفت.

"لوازمت طبقه ی بالاست؟"

صدای بلند جینیونگ ما بین صدای ضربات چکش پیچید و حرکات دست اون مرد رو متوقف کرد. اون مرد به سرعت سرش رو بلند کرد و صورت پر از چروک و چشم های پر از کینه ش رو پیش چشم های جینیونگ به نمایش گذاشت اما این حالات اون پسر رو نمیترسوندن. جینیونگ در زمان عصبانیت این توانایی رو داشت تا صد مرتبه ترسناک تر از اون مرد باشه با این تفاوت که امکان نداشت به افراد بیگناه آسیب بزنه. پس بعد از تایید شدن حرفش یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و بی توجه به نگاه های سوراخ کننده مرد، دست جه بوم رو با کمی نگرانی رها کرد تا از نردبون چوبی بالا بره.

"باعث خجالته که پسری به سن تو برای ساکت کردن و ورود اجباری به مغازه م، به پسری کوچکتر از خودش پناه میبره. فکر میکنی من با دیدنش میترسم و دوباره اینجا می پذیرمت؟ اون هم بعد از اشتباهی بزرگی که مرتکب شدی؟"

"اما من اشتباهی نکردم. تا زمانی که من روی چارچوب پنجره کار میکردم همه چیز درست پیش میرفت. شما بودین که-"

صدای شکستن وسیله ای ما بین جمله های اون پسر پیچید و ثانیه ای بعد سکوت به فضای مغازه حاکم شد. جینیونگ برای کنترل کردن جمله های تلخش یکی از کتاب ها رو داخل کیف پارچه ای کهنه کوبید و پلک هاش رو به هم فشار داد. عصبانی بود. خیلی بیشتر از زمانی که کبودی ها رو روی بدن جه بوم دیده بود و خیلی بیشتر از زمانی که متوجه شد اون پسر به جز چند دست لباس و چند کتاب و لوازم شخصی چیزی نداره. اون حرومزاده ی پیر حق نداشت تا از وضعیت جه بوم سواستفاده کنه و اشتباهاتش رو به گردنش بندازه و با آسیب زدن به بدنش و تهدیداتش ساکتش کنه!

بعد از آخرین نگاه به طبقه ی دوم، کیف پارچه ای رو بلند کرد تا زودتر از فضای ناراحت کننده رو به روش فاصله بگیره. اون‌ پسر چطور تونسته بود با پذیرفتن چنین وضعیت و شرایط غیرقابل تحملی برای مدتی طولانی، بدون مطلع کردن خانواده ش به زندگی ادامه بده؟ آخرین پله ی نردبون فرسوده رو پشت سر گذاشت قبل از اینکه جلو بره و دست های اون مرد رو از روی شونه های جه بوم کنار بزنه. بدون اینکه اختیاری روی حرکاتش داشته باشه ضربه محکمی به سینه آقای کیم زد و به سمت عقب پرتش کرد.

"اگه یک بار دیگه با حرف هات تحقیرش کنی یا به خودت اجازه بدی که بهش صدمه بزنی، یاد بدتر از همه .. بهش نزدیک بشی؛ قسم میخورم که به جرم همه ی این آسیب های جسمی و روانی ازت شکایت میکنم و از پدرم میخوام که این پرونده رو بررسی و دنبال کنه!"

آقای کیم که همچنان دست هاش رو روی سینه ش نگه داشته بود و نگاه ناباورش رو روی دو پسر جوون رو به روش جا به جا میکرد، بدون اینکه کلمه ای به زبون بیاره سرش رو تکون داد و به سرعت سرش رو چرخوند تا بیشتر از اون پسری که تمام شهر از شخصیت و رفتارهای پر از احترامش صحبت میکردن رو نبینه. باور نمیکرد که اینطور مورد توهین قرار گرفته باشه ، اون هم به خاطر یک کارآموز سطح پایین و بی ارزش! البته که هرگز حماقت نمیکرد و به اون پسر نزدیک نمیشد.

جینیونگ نفس های پر از حرصش رو بیرون داد و دوچرخه ش رو از روی زمین بلند کرد. احساس سنگینی میکرد. بدون نگاه کردن به اون پسر دستمال پارچه ایش رو به سمتش گرفت و زیرلب گفت "تا وقتی برسیم بپچیش دور دستت، بهتر از اینه آلوده بشه و عفونت کنه."

"نباید به خاطر من خودت رو توی دردسر مینداختی! من میتونستم باهاش کنار بیام."

"بشین جه بوم! میدونم سخته و ممکنه اذیت بشی اما خودت بهتر میدونی که خیلی از اهالی این شهر اتوموبیل ندارن، نمیدونم کی میتونیم یکیش رو پیدا کنیم تا برگردیم." جینیونگ بی توجه به لحن خجالت زده ی جه بوم افکار خودش رو دنبال کرد و سوار دوچرخه ش شد اما فراموش نکرد که قبلش بگه "اما اگه تو اینطور بخوای من مشکلی ندارم!"

جه بوم سرش رو به نشونه ی نفی تکون داد و روی قسمت آهنی پشت جینیونگ نشست‌. با دست سالمش بخشی از تیشرت اون پسر رو توی دستش گرفت و با چسبوندن پاهاش به هم و بلند کردنشون، کنترل تعادل و حرکت پدال ها رو برای پسر جوون تر راحت کرد. اون‌ پسر میتونست حین عبور از خیابون ها و پشت سر گذاشتن مغازه ها نگاه متعجب و خیره ی مردها و زن های جوون و میانسال رو روی خودشون ببینه. شاید هیچکس باور نمیکرد که تنها پسر معروف خانواده پارک با اون همراه شده باشه و یا شاید درک نمیکردن که چرا اون دو نفر باید در یک مسیر حرکت میکردن!

جه بوم دوست داشت تا با جینیونگ صحبت کنه و از افکارش با خبر بشه اما اون پسر تمام مدت، در مسیر خیابون ها و جاده ای که به خارج از شهر میرسید سکوت کرده بود و برعکس روز های قبل تمایلی به حرف زدن نشون نمیداد. شاید به این شکل قصد داشت تا جه بوم رو معذب نکنه اما چیزی که نمی دونست این بود که با ادامه دار شدن سکوت بینشون خجالت و ناامیدی اون پسر بیشتر و بیشتر میشه. از تمام کبودی هایی که پوستش رو تیره و زشت کرده بودن و از تمام خشمی که ماه ها فرو خورده بود و اون رو به فردی بی عرضه تبدیل کرده بود.

با ناراحتی آه کشید و بعد از بستن چشم هاش سرش رو به کمر پسر کوچکتر تکیه داد. باعث شد تا اون پسر، شوکه از اون حرکت ناگهانی صاف تر بشینه و برای لحظه ای کوتاه به پشت سرش نگاه کنه‌. "خسته ای؟" جینیونگ با صدای آرومی پرسید و جه بوم بدون از بین بردن لمس بینشون سرش رو تکون داد و ‌گره انگشت هاش رو محکم تر کرد. "شب قبل اجازه نداد که بخوابم. باید پنجره ای که شکسته بود رو از اول میساختم، وقتی باقی نمونده بود."

جینیونگ جوابی نداد و فقط به عمارت بزرگی که در فاصله دور به چشم میخورد نگاه کرد. حتی از اون فاصله هم میتونست مادرش که نزدیک به میز وسط حیاط نشسته بود رو ببینه که مثل همیشه با هه این صحبت میکرد و گل های جدید رو داخل گلدون میکاشت.

"خانواده ت با حضور من مشکلی پیدا نمیکنن؟‌ نمیخوام یه بار دیگه باعث دردسرت بشم!"

جینیونگ با شنیدن اون جمله چرخی به چشم هاش داد و لبخند کمرنگی زد. "مشکلی پیش نمیاد جه بوم، انقدر نگران نباش. پسر بزرگ خدمتکارمون به تازگی ازدواج کرده و پدرم مدتیه به دنبال یه جایگزین مناسبه، پس فکر میکنم حتی از دیدنت خوشحال هم بشن."

زمانی که به جاده باریکی که به عمارت منتهی میشد رسیدن، جینیونگ به همراه جه بوم از دوچرخه ش پیاده شد و اون رو به حصار چوبی تکیه زد قبل از اینکه به سمت جه بوم بچرخه‌. اون پسر چند قدم دورتر ایستاده بود و دست سالمش رو روی بازوی دست آسیب دیده ش میکشید. تمام توجه اون پسر به دو زنی بود که حالا خیلی نزدیک تر از قبل به نظر میرسیدن و اضطرابش رو دو چندان میکردن.

"همین جا بمون. باید با مادرم صحبت کنم .. به نفعته که وقتی برمیگردم فرار نکرده باشی!"

جه بوم در یک لحظه لب هاش رو توی دهنش کشید و درست مثل یک پسربچه مطیع سرش رو چندین بارتکون داد. و زمانی که جینیونگ بعد از مدتی نگاه کردن به چشم هاش روی پاشنه ی پاهاش چرخید و ازش دور شد نفسش رو آروم و با آسودگی بیرون داد. اون پسر واقعا میتونست ذهنش رو بخونه؟

سرش رو به اطراف چرخوند و به قطعه هایی که به وسیله ی حصارهای چوبی احاطه و از هم جدا شده بودن نگاه کرد. هر کدوم از زمین ها مربوط به محصولی خاص بود و تا جایی که جه بوم شنیده بود، تمام زمین های اون منطقه متعلق به آقای پارک و برادرهاش بودن. جینیونگ بدون شک، ستاره ای در منظومه ای جدا و خاص و به چشم جه بوم خیلی خیلی دور و غیرقابل دسترس بود.

"آقا؟!"

صدای دخترونه ای جه بوم رو صدا زد و اون پسر که بی توجه به ساکنین عمارت، خیره به رو به رو غرق در افکارش بود، ترسیده چشم از منطقه ی سبز رو به روش گرفت و به سمت صاحب صدا برگشت. دختری جوون و کوتاه قامت کمی دورتر به همراه جعبه ی چوبی بین دست هاش ایستاده بود و با کنجکاوی سر تا سر بدنش رو بررسی میکرد. باعث شد تا جه بوم معذب سرجاش تکون بخوره‌ و با پاهاش روی زمین ضرب بگیره.

اون دختر که متوجه رفتار اشتباه و آزاردهنده ش شده بود لبخند کمرویی زد و جعبه ی بین دست هاش رو بالا برد و تکون داد. "هه این هستم! ارباب جوان گفتن که شما آسیب دیدین و از من خواستن تا زمانی که مشغول صحبت با خانم پارک هستن دست زخمیتون رو پانسمان کنم."

ابروهای جه بوم در یک لحظه بالا پرید و بعد خیلی کوتاه به اون پسر جوون که رو به روی مادرش ایستاده بود نگاه کرد قبل از اینکه سرش رو برای تایید تکون بده و رو به روی اون دختر روی چمن ها بشینه. هه این بعد از باز کردن جعبه چوبی و برداشتن لوازم مورد‌ نیازش، دست جه بوم رو روی زانوش گذاشت و به آرومی به صورت رنگ پریده و مضطرب اون پسر خندید. "تنها کسی که نباید توی این لحظه ترسی داشته باشه تو هستی! این یه واقعیته که آقا و خانم پارک در انتخاب خدمتکارهای عمارت کمی بیش از اندازه سخت گیر هستن اما تو به همراه ارباب جوان به اینجا اومدی پس به راحتی پذیرفته میشی!"

و شاید حق با اون دختر بود‌. با وجود فردی مثل جینیونگ اون نباید تا این حد از آینده میترسید. چون اون پسر هرگز بی توجه از کنارش نمیگذشت و پشت سرش رهاش نمیکرد! تمام چیزی که لازم داشت اعتماد کردن به جینیونگ بود!

جه بوم بعد از چندین بار کندن برگ های بی گناه روی زمین، دست هاش رو با تردید، بی توجه به اون دختر و نگاه خیره آزاردهنده ش؛ دور زانوهاش حلقه کرد و آه کشید و به انتظار نشست. شاید به انتظار صدایی بلند که اسمش رو صدا میزد و لبخند پررنگی که حتی از فاصله دور به چشم ها میرسیدن. درست مثل اتفاقی که‌ مدتی بعد از پانسمان زخم دستش افتاد! جینیونگ بعد از صدا زدن اسمش، لبخند زد و با تکون دادن دست هاش اون پسر رو به سمت خودشون دعوت کرد.

"گفتم که لازم به نگرانی نیست!" هه این با لبخند از خودراضی ای گفت اما جه بوم توجهی نکرد. فقط از روی چمن ها بلند شد و بعد از دست کشیدن روی لباس ها و موهای نامرتبش، با قدم های بلند به سمت جینیونگ و خانم پارک قدم برداشت. زنی که بعد از کم شدن فاصله بینشون سرش رو کمی کج کرد و با چشم های ریز شده به صورتش نگاه کرد قبل از اینکه گلدون شیشه ای بین دست هاش رو روی میز بذاره و لبخند پر رنگی بزنه. "تو جه بوم هستی، درسته؟ ایم جه بوم!"

و زمانی که اون پسر بعد از تعظیمی کوتاه، سرش رو با گیجی برای تایید تکون داد، پیش چشم هاش شگفت زده جینیونگ دستش رو روی کمرش گذاشت و با ملایمت به سمت یکی از صندلی های دور میز هدایتش کرد. "اگه اشتباه نکنم چند سال قبل توی یکی از مهمونی های آقای چویی همیدگه رو ملاقات کردیم. البته فکر نمیکنم که چیزی از اون شب یادت باشه، تو خیلی ساکت و گوشه گیر بودی!"

"نمیدونستم خانواده ایم از افراد برجسته و معروف شهر به حساب میان!" جینیونگ ما بین پلک های سریع و پشت سر همش خیره به جه بوم که با انگشت هاش بازی میکرد گفت و مادرش بعد از چرخوندن چشم هاش، درحالی که فنجون های روی میز رو با چای موردعلاقه ش پر میکرد نگاه ناامیدانه ای به پسرش انداخت و سرش رو با تاسف تکون داد‌. "البته که نمیدونستی! تمام این سال ها بدون ذره ای شناخت از افراد مهم این شهر و فرزندانشون از آشنایی باهاش سر باز میزدی و حالا ببین! امروز خود تو یکی از اون ها رو به اینجا آوردی!"

جینیونگ چشم غره ای به مادرش رفت و دستش رو به سمت پسری که درحال چرخوندن فنجون بین دست هاش بود گرفت. "فقط نگاهش کن ... اون کاملا متفاوته!" و مادرش بعد از بالا انداختن یکی از ابروهاش فنجونش رو بلند کرد و کمی از مایع گرم داخلش نوشید. در این باره با پسرش کاملا موافق بود. تنها نوع نگاه ساده اون پسر برای اثبات متفاوت بودنش کافی بود اما به هر حال لازم نمیدید که این حقیقت رو اعلام کنه و نگاه پیروزمندانه ش رو ببینه، پس فقط سرش رو به سمت جه بوم خجالت زده چرخوند و لبخند زد. "حال مادرت چطوره؟ حتما از دیدن خواهرت اون هم بعد از چندین ماه خیلی خوشحاله!"

"بعد از چندین ماه؟ خواهرم از جینهه رفته بود؟"

لحن متعجب و چشم های کمی درشت جه بوم باعث شد تا لبخند خانم پارک به سرعت از روی لب هاش پاک بشه و نگاه کوتاه اما بهت زده ای رو با پسرش رد و بدل کنه.

"درسته! خواهرت چند ماه قبل برای تحصیل به ژاپن رفته بود. آه جه بوم .. هر چقدر هم که سرت شلوغ بوده باشه نباید تا این حد از خونواده ت غافل بشی.. در آینده حتما به دیدنشون برو."

خانم پارک نامطمئن کلماتی که به درستی و معناشون اعتقادی نداشت رو با صدای خالی از احساسی پشت هم ردیف کرد و بخشی از موهاش رو به پشت گوشش رسوند‌ قبل از اینکه کمی خودش رو جلو بکشه و دست سرد اون پسر رو توی دست هاش بگیره. چشم های پسر جوون از رگه های قرمز پر بودن و خستگی رو فریاد میزدن.

"تو میتونی اینجا بمونی جه بوم! جینیونگ گفت که تو برای مدتی تحت نظر آقای کیم کار میکردی پس اگر مایلی میتونی اینجا هم در کنار خدمتکارهای این خونه به کار مشغول بشی و اگر تمایلی نداری باید بدونی که دوست های جینیونگ برای ما محترم و عزیز هستن پس هیچ یک از ما با حضور تو توی این خونه مشکلی نداریم."

"میخوام کار کنم! برای همین به اینجا اومدم."

خانم پارک سرش رو تکون داد و بی اختیار دستش رو روی موهای کوتاه اون پسر کشید قبل از اینکه به سمت جینیونگ که با اخم ظریف روی پیشونیش به پسر رو به روش چشم دوخته بود نگاه کنه.

"یه کم طول میکشه تا هه این و میسو اتاق باقی مونده رو تمیز و آماده کنن. برای حالا جه بوم رو تا یکی از بهترین اتاق های مهمان همراهی کن تا بتونه استراحت کنه."

جینیونگ بعد از تایید کردن حرف مادرش، فنجون توی دستش رو روی میز گذاشت و به همراه جه بوم از روی صندلی بلند شد. اون پسر رو به خانم پارک تعظیم کوتاهی کرد کرد و با لبخند کم رنگ روی لب هاش گفت "ازتون ممنونم که من رو به عنوان یکی از دوست های پسرتون پذیرفتین و ممنونم که اجازه میدین براتون کار کنم."

خانم پارک چشم هاش رو کمی طولانی باز و بسته کرد و چونه ش رو به دست هاش تکیه داد. "لازم به تشکر نیست عزیزم! در این خونه همیشه به روی مردهای باشخصیت و خوش قیافه ای مثل تو بازه." و زمانی که جینیونگ بعد از چرخوندن عمیق چشم هاش ضربه ای به پیشونیش کوبید صورتش رو به سرعت برگردوند و با صدای آرومی شروع به خندیدن کرد. صورت کلافه پسر عزیزش بی اندازه بامزه بود.

"خونه ی قشنگی دارین!" جه بوم درحالی که پشت جینیونگ داخل راهرو قدم برمیداشت و فضای اطرافش رو با کنجکاوی بررسی میکرد گفت و جینیونگ شونه هاش رو بالا انداخت. "هیچوقت نتونستم اون زیبایی که بقیه ازش حرف میزنن رو توی این خونه ببینم!"

"شاید چشم هات به دیدن تمام جزئیات و مهارت های واضح روی نقطه به نقطه ی این خونه عادت کردن و دیگه برات هیچ جذابیتی ندارن اما از کجا معلوم؟ شاید یک روز جینیونگ دو یا سه ساله هم به این خونه به چشم یک قصر باشکوه نگاه میکرد‌!"

"شاید." جینیونگ به آرومی جواب داد و بعد از باز کردن آخرین اتاق ته راهرو، گوشه ای ایستاد و با اشاره به جه بوم اون پسر رو به داخل اتاق دعوت کرد. اتاقی ساده با تم قدیمی‌ درست شبیه دنیای کتاب های کمیاب لاتین. جه بوم لبخند پررنگی زد و کیف پارچه ایش رو روی تنها مبل وسط اتاق گذاشت. به شکل عجیبی مایل بود تا دست هاش رو روی تمام دیوارها و لوازم چوبی که بوی عود میدادن بکشه. "این اتاق رو مادرت طراحی کرده؟"

"طراحی و چیدمان تمام اتاق ها به عهده مادرم بود. انقدر واضحه؟"

جه بوم با اشتیاق به سمت اون پسر که کمی دورتر چشم های کنجکاوش رو روی قسمت های متفاوت اون اتاق جا به جا می کرد چرخید و سرش رو تکون داد. برای اولین بار چشم هاش از عمیق بودن لبخندش به شکلی بامزه باریک شده بودن و این باعث شد تا جینیونگ هم متقابلا لبخند بزنه.

"مادرت به شکل واضحی از کتاب هاش برای چیدمان خونه و گل ها و فضای اطراف خونه ایده میگیره. حتی شاید توی رویا های ذهنش دنیای خاص و جدای خودش رو داشته باشه."

جینیونگ سرش رو تکون داد و جلو رفت قبل از اینکه دست هاش رو سینه ی جه بوم بذاره و به آرومی طوری که تعادل بدنش رو از دست نده به عقب هلش بده. "خیلی چیزهای دیگه اینجا وجود داره که مطمئنا به چشمت حتی زیباتر از این اتاق به نظر میان اما قبل از دیدنشون باید استراحت کنی و نه جه بوم! با چشم های پر از اشتیاقت نمیتونی گولم بزنی!"

جه بوم با صدای آرومی خندید و اجازه داد تا اون پسر روی تخت هدایتش کنه و بخشی از ملافه رو روی بدنش بکشه. "همه ی افکار تلخی که گوشه ذهنت مخفی کردی و منتظری تا بعد اط ساکت شدن اطرافت بهشون فکر کنی رو رها کن و فقط چشم هات رو ببند و با آرامش خاطر بخواب. چند ساعت دیگه که بیدار بشی هه این شام رو آماده کرده!" پنکه ی روی میز رو روشن کرد و بعد از تنظیم کردنش کنار پسری که حالا هیچ لبخندی به لب نداشت روی تخت نشست. صورت بی حالت اون‌ پسر هیچ احساسی رو به نمایش نمیگذاشتن اما جینیونگ به خوبی میدونست که جه بوم در اون لحظات تا چه حد غمگینه. "تا زمانی که خوابت ببره اینجا میمونم."

جه بوم بعد از مدتی نگاه کردن به چشم های مصمم اون‌ پسر پلک هاش رو روی هم گذاشت و تلاش کرد تا به سنگینی گلو و سینه ش توجهی نکنه. چند ساعت بعدی وجود نداشت! جه بوم حاضر نبود تا یک بار دیگه چشم هاش رو در اون روز ناراحت کننده و خجالت آور باز کنه پس فقط باید از اون شب به راحتی عبور می کرد. باید این کار رو به خاطر پسری که کنارش نشسته بود انجام میداد. امیدوار که صبح روز بعد از باز کردن چشم هاش، جینیونگ اون خونه رو برای رفتن به گلفروشی ترک نکرده باشه.

و آرزوی جه بوم به واقعیت تبدیل شد.

صبح روز بعد با پخش شدن صدای بلندی توی فضای اتاق جه بوم با وحشت روی تخت نیم خیز شد و با چشم های گرد و قلبی که با شدت میکوبید به پسری نگاه کرد که با سینی صبحانه دور تر از تخت ایستاده بود و زیر لب غر میزد "جه بوم چیزی تا ظهر باقی نمونده پس کی میخوای بیدار بشی؟"

جه بوم چشم های جمع شده و پر از خوابش رو به سختی تا نیمه باز کرد و به عقربه های ساعت روی میز که بدون شک اعداد صفر و هشت رو نشون میدادن نگاه کرد قبل از اینکه آه پر از سوزی بکشه و سرش رو ناامیدانه به سمت پسر کوچکتر بچرخونه. تمام صورتش خیانتی که در حقش شده بود رو فریاد میکشید اما جینیونگ اهمیتی نداد. به جاش به سرعت روی تخت نشست و با کشیدن یقه ی پیراهن اون پسر اجازه نداد تا سرش رو به بالش برسونه.

"به جای اینطور نگاه کردن به من فقط سپاسگزار باش. هیچکس حتی پدرم دوست نداره که صبح ها به وسیله ی مادرم بیدار بشه! مخصوصا روزهایی که قراره مهمون به اینجا بیاد!"

جه بوم بعد از فشردن دست سالمش روی پلک های سنگینش، لب هاش رو با اکراه باز کرد و اجازه داد تا جینیونگِ لجباز و مصمم نون آغشته به کره و مربا رو توی دهنش بذاره. نون ها گرم و ترکیب کره و مربای زرشک خوشمزه بود اما متاسفانه اون پسر هیچ فرصتی برای درست جویدن بهش نمیداد و پشت سر هم لقمه ها رو توی دهنش میگذاشت و مجبورش میکرد تا با آب پرتقال قورتشون بود.

"مگه کی داره میاد که اینقدر عجله دارین؟" جه بوم درحالی که سعی داشت جلوی حرکت دست های اون پسر رو بگیره تقریبا داد زد و جینیونگ که حالا به آرومی به تقلاهای پسر بزرگتر میخندید جواب داد "هینا و خانواده ش."

جه بوم سرش رو به نشونه ی فهمیدن تکون داد اما قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه خانم پارک وارد اتاق شد و با دیدن پسری که حالا کاملا هوشیار بود و سینی نیمه خالی صبحانه روی پاهای پسرش لبخند پر از رضایتی زد و جلو رفت. جه بوم برای لحظه ای با بیچارگی و التماس به صورت خونسرد اون زن نگاه کرد تا شاید به این شکل از اون وضعیت نجات پیدا کنه اما زمانی که اون زن از پشت سرش مربای دیگه ای بیرون آورد و گفت "شاید طمعش رو دوست داشته باشه." متوجه شد که هیچ راه فراری از دست اون دو نفر وجود نداره. جه بوم باید تسلیم میشد و تخت نرم و راحتش رو ترک میکرد.

و مطمئنا این دلیلی بود که باعث شد جه بوم در سکوت پاهاش رو روی زمین بذاره و اجازه بده تا جینیونگ مسواکش رو با نیشخندِ روی لب هاش روی سینه ش بکوبه و تقریبا داخل حموم پرتش کنه.

"جه بوما .. مواظب زخمت باش تا خیس نشه!"

و بعد اون پسر علی رغم مخالفت های شدید جه بوم، بی توجه کیف پارچه ایش رو به سمت دیگه ای پرتاب کرد و لباس های روشنی که به گفته خودش از موردعلاقه هاش بودن رو به تنش پوشوند. اما قبل از خارج شدن از اتاق فراموش نکرد تا دست اون پسر رو با بانداژهای جدید پانسمان کنه.

"من واقعا متاسفم! قول میدم که روزهای بعد با آرامش بیشتری باهات رفتار کنم اما درحال حاضر مادرم و باقی خدمتکارها داخل آشپزخونه منتظر تو هستن. من فقط دارم سعی میکنم تا از شنیدن غرهای بی پایان نجاتت بدم!"

"ممنونم جینیونگ، لطفت رو هرگز فراموش نمیکنم."

جینیونگ لب هاش رو داخل دهنش کشید و تلاش کرد تا از صورت ناراحت و لحن عبوس جه بوم به خنده نیفته. بدون اینکه جوابی به اون پسر بده کمی عقب رفت و دست هاش رو روی کمر جه بوم گذاشت تا به سمت آشپزخونه هدایتش کنه. جایی که مادرش نزدیک به خانم هایی که به ترتیب رو به روش ایستاده بودن قدم میزد و زیر لب به مردهای خونه که صبح زود اونجا رو ترک کرده بودن غر میزد.

با ورود اون دو پسر، خانم پارک لبخند پررنگی زد اما منتظر جوابی نموند، به جاش کاغذ توی دستش رو روی میز کوبید و از جه بوم، پسری که از شوک ضربه به جینیونگ چسبیده بود و با چشم های گرد نگاهش میکرد پرسید "آشپزی بلدی؟ میتونی توی پختن یکی از این غذاها کمکی بکنی؟"

جه بوم بعد از نگاهی سرسری به کاغذ روی میز و خوندن اسم های آشنا و ناآشنا آب دهنش رو به سختی و با صدا قورت داد و سرش رو به نشونه نفی تکون داد. خانم پارکِ مضطرب تا حدی ترسناک -و در کمال تاسف غیرقابل تحمل- بود. تا اندازه ای انتظار داشت تا ضربه ای به سرش برخورد کنه اما اون زن فقط عقب رفت و همزمان با پوشوندن صورتش آه کشید.‌ "حدس میزدم! ولی مشکلی نداره، تو میتونی توی کارهای آسون تر کمکمون کنی اما برای حالا لطفا به انبار برو و موادی که روی این کاغذ نوشته شده رو به اینجا بیار!"

انباری که خانم پارک درباره ش صحبت میکرد تقریبا بزرگ بود. اتاقکی نیمه تاریک به همراه قفسه هایی که از موادغذایی مختلف و متنوع پر شده بودن و عطر پراکنده ی ادویه جات که بینی جه بوم رو به خارش مینداختن. جینیونگ سبد توی دست هاش رو روی زمین گذاشت و بدنش رو برای رفع خستگیش به اطراف کشید. حقیقتا هیچ علاقه ای به حضور در اون اتاقک نداشت اما از اونجا که جه بوم صدمه دیده بود و توانایی انجام کارهای سنگین رو نداشت، پس به ناچار اون پسر رو تا اونجا دنبال کرد.

"درحال حاضر نباید سرکار باشی؟"

"باید باشم اما لحظات آخر پشیمون شدم."

"به خاطر نامزدت؟"

جه بوم زمانی که به دنبال یکی از مواد غذایی داخل لیست میگشت زیر لب پرسید اما خوشبختانه و یا متاسفانه به خاطر تمام حواسی که روی قفسه ها گذاشته بود متوجه نگاه خیره و بی حالت پسری که پشت سرش ایستاده بود نشد.

"نه، به خاطر تو احمق! نمیخواستم توی محیط جدید معذب باشی و به تنهایی کارهات رو انجام بدی!"

جه بوم با شنیدن جواب اون پسر با حالت شرمنده ای چرخید و دستش رو روی موهاش کشید قبل از اینکه بسته ی نمک رو داخل سبد بذاره و همراه با لبخند دستپاچه ای بگه "متاسفم، فکر میکردم به خاطر مهمونی امشب و نا-" اما جمله ش هنوز به پایان نرسیده بود که جینیونگ دست هاش رو توی هوا تکون داد و ساکتش کرد. "اون روز که توی گلفروشی بودیم هینا فقط قصد داشت باهات شوخی کنه و به این شکل باهات آشنا بشه. اون دختر نامزد من نیست."

جه بوم سرش رو پایین انداخت و پلک هاش رو به هم فشار داد. تا همون لحظه از روز هم به اندازه ی کافی خودش رو خجالت زده کرده بود و نمیدونست بی فکری هاش قصد داره تا چه اندازه گر گرفتگی گونه هاش رو افزایش بده پس فقط بدون نگاه کردن دوباره به جینیونگ 'هوم' طولانی ای کشید و تظاهر به گشتن توی قفسه ها کرد.

"زمانی که سنم کم بود، همون روزهایی که بچه ها با پیدا کردن همبازی های موردعلاقه شون خاطرات کودکیشون رومیسازن من از همه فرار میکردم. از رفتارهای متفاوتی که با من داشتن متنفر بودم. از احترام گذاشتن بیش از اندازه شون، از مراقبت های غیر ضروری و حتی شکل صحبت کردن و کلماتی که در مقابلم استفاده میکردن. همه ی اون ها طوری رفتار میکردن که انگار من به دنیای دیگه ای تعلق داشتم! غریبه ای که به هیچ گروهی تعلق نداشت اما هینا اینطور نبود."

"چه خجالت آور! من هم همینطور فکر میکنم." جه بوم زیر لب با صدایی آروم گفت. اونقدر آروم که جینیونگ متوجهش نشد.

"اما هینا اینطور نبود! من به چشم اون یه آدم عادی بودم. مثل خودش.. مثل همه ی بچه های هم سن و سال خودمون .. اون کسی بود که بهم نشون داد همه میتونن بدون درنظر گرفتن مقام و ثروت خونواده م باهام مثل یه فردی عادی رفتار کنن."

جه بوم سرش رو تکون داد و بعد از کشیدن نفسی عمیق کنار سبد نشست. قلبش کمی سریع تر از قبل‌ میتپید و نفس کشیدن رو مشکل میکرد. لعنت به گرمای تابستون! لعنت به خورشیدی که بی رحمانه میتاپید و لعنت به همه ی حشراتی که توی این فصل دست از سرش بر نمیداشتن. لعنت به تک به تک جزئیات این فصل.

"پس چرا اون دختر تنها دوستیه که داری؟" اون پسر مابین نفس های بریده ش پرسید و دوباره ایستاد. شاید همین امشب به خونه برمیگشت و ضمن عذرخواهی های مکرر از مادرش و تعظیم های پیوسته به پدرش این فصل رو دور از اجتماع، به خونه نشینی مشغول میشد.

"حقیقتا دیگه حوصله این رو ندارم که خودم رو درست به کسی نشون بدم و متقابلا کسی رو اونطور که باید بشناسم. دیگه حتی میلی به انجام این کار هم ندارم. فکر میکنم که حالا بعد از سال ها هینا به عنوان یک دوست برای من کافیه. برای حالا و آینده."

"این واقعا عالیه جینیونگ! دوستی ها واقعا ارزشمندن .. حداقل از نظر منی که تا به حال کسی به قصد درست شناختنم پا به زندگیم نذاشته."

جه بوم با آه پر از حسرتی جمله ش رو کامل کرد. باعث شد تا جینیونگ در یک لحظه اخم غلیظی بکنه و میوه های بین دست هاش رو داخل سبدهای حصیری رها کنه. اون پسر فکر میکرد که تا به حال هیچکس به قصد شاختنش پا به زندگیش نگذاشته بود؟ پس اون احمق واقعا نمیتونست جینیونگ رو ببینه؟ پسری که هر بار قدم به قدم بهش نزدیک تر میشد؟!

***

ووت و کامنت بذارین برای داست

Darling Over The Rose Garden || JJPHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin