1

954 91 39
                                    

همونطور که بی قرار پاهاش رو پشت سر هم تکون میداد، به پنجره خیس از قطرات بارون چشم دوخت. امروز صبح هوا نسبتا خوب بود و انتظار نداشت بارون شروع به باریدن کنه. احتمالا تا آخر هفته هوا گرفته و غمگین باقی می موند.

موهای نیمه بلندش گردنش رو قلقلک میداد. قرار بود یک ماه پیش کوتاهشون کنه ولی عادت کرده بود. احساس میکرد به تارهای بلندی که تا زیر گوش هاش میرسیدن وابسته شده بود. یک بار سعی کرد دست به کوتاه کردن موهاش بزنه ولی موفق نشد. با موهای کوتاه مشکلی نداشت و ماجرای موهای بلند خیلی ناگهانی اتفاق افتاده بود.

لیوان بدون دسته حاوی قهوه اش رو بلند کرد و همونطور که به پنجره چشم دوخته بود نوشید. بخار گرم شیشه عینکش رو کور کرد. لعنتی فرستاد و با لبه بخشِ پایینی پیراهنش، دو شیشه بخار گرفته عینکش رو پاک کرد. حواسش نبود.

مدتی میشد که اون آدم سابق نبود. احساس میکرد گم شده و نقشه ای نداره. روی یک دایره میچرخید و هر دفعه مسیرش به یک چیز تکراری ختم میشد. قبلا راحت تر با همچین مسائلی کنار میومد، ولی بعد از یک مدت خسته شد و روی دایره نشست. شاید از همون اول هم باید اینکار رو انجام میداد.

صدای چرخیدن کلید توی قفل در اتاق نشیمن، افکارش رو برید. لیوان رو روی میز گذاشت، ولی نگاهش رو همچنان روی پنجره باقی موند و تغییری نکرد. بی تفاوت نبود فقط نمیخواست احساساتش رو بروز بده چون نمیدونست چه جوابی دریافت میکنه.

صدای دلنواز پسر دوم توی اتاق گفت: "متاسفم از اینکه دیر شد! بارون ترافیک راه انداخته بود." نمیدونست چرا پسر توضیح میده. البته که بارون راه رو برای سریع تر رسیدنش باز نمیکرد. چیزی نگفت و فقط سرش رو تکون داد.

پسر در یخچال رو باز کرد و پاکت شیر رو بیرون آورد و گفت:" احتمالا به مهمونی دیر میرسیم. میخوای بهشون خبر بدم؟ میگم ممکنه یه مقدار دیر برسیم؟" هیچ فرقی براش نمیکرد؛ حتی اگه فردا هم میرسیدن براش مهم نبود. باز هم سر تکون داد و دوباره از لیوانش قهوه نوشید. چند تار مو- که نظری نداشت کی به کنار صورتش رسیده بودن- رو به پشت گوشش داد.

پسر دوم، که انتظار جوابی کوتاه رو میکشید، دست از تلاش برای روشن کردن اجاق گاز برداشت و با نگاهی نیمه کلافه به پسر عینکی انداخت:" هری، از وقتی که رسیدم خونه هیچی نمیگی. چیز شده که باید درموردش بدونم؟ " آیا واقعا اتفاقی افتاده بود؟

دندان هاش رو به همدیگه ضربه زد و به نشونه جواب منفی سر تکون داد، ولی انگار پسر مقابلش رو قانع نکرده بود:" البته که اتفاقی افتاده و نمیخوای بهم بگی! میدونی که میتونی با من صحبت کنی، درسته؟ من هم- " با چرخیدن ناگهانیِ صورتِ هری، حرفش رو قطع کرد و کلمات رو خورد.

Down the road. | DrarryWhere stories live. Discover now