همه چیز به زمان قدیم گذشته بود. قبلا دراکو کابوس میدید و تا صبح بیدار می موند. روی صندلیِ کنار پنجره با لیوان گرمِ شیر قهوه اش منتظر خستگی و خواب مینشست. بعضی شب ها، هری نمیخوابید و چشم هاش رو روی هم نمیذاشت؛ میترسید دراکو گرفتار کابوس بشه و با ترس از خواب بپره. معمولا بیشتر مواقع همین اتفاق میوفتاد و دراکو تا صبح توی آغوش هری گریه میکرد. ترس از خوابیدن مثل زالو به دراکو چسبیده بود.
این اتفاق مربوط به دو سال پیش بود: بارون میبارید و با تلفن همراه هری، تماسِ غیرمنتظره ای حاویِ تصادف دراکو گرفته شد. تنها چیزی که در اون لحظه میخواست بدونه، حال خوبِ دراکو بود. حتی نپرسید چرا و چطوری این اتفاق افتاده.
اون روز قرار بود دراکو به همراه دوست صمیمیِ بچگیش به دیدن مسابقه دویِ میدانیِ خارج از شهر برن. همه چیز خوب بود، تا اینکه اون تماس لعنت شده با هری گرفته شد. یادش نیست که توی اون لحظه چیکار میکرد چون بدون اینکه وقتی تلف کنه خودش رو به بیمارستان رسونده بود. از خودش میپرسید: چرا؟
یک هفته بعد از مرخص شدنش، دراکو همه چیز رو برای هری تعریف کرده بود. از اینکه موسیقی موردعلاقه هردوشون در حال پخش بود و هردو با صدای بلند فریاد میکشیدن. از اینکه چطور نگاه ها از جاده دزدیده شد و ماشین به دامِ کامیون افتاد. پسر تعریف میکرد:" بعد از برخورد کامیون با ماشین، گوشم سوت میکشید و درد تنها چیزی بود که میتونستم احساس کنم. وقتی بهش نگاه کردم، میدونستم دیر شده و برای همیشه از دستش دادم." دراکو اشک ریخت و شاید هری هم همراهش گریه کرد. سالِ افتضاحی بود!
تا چندین ماه بعد از اون اتفاق، دراکو کابوس میدید و گریه میکرد. به مقدار بالا و چشمگیری کمبود وزن داشت و چیزی جز افسردگی توی وجودش جاری نبود. سریع از کوره در میرفت، زودرنج شده بود، بی خوابی داشت، چندین بار گرفتار مریضی شد و شبیه ابر بهاری فقط و فقط گریه میکرد. با تمام این اتفاقات هری هم رشد و تمام تلاشش رو صرف کمک به دراکو کرد.
با اینکه این ماجرا دو سال پیش رخ داده بود، زخمِ دردناکی روی روح و قلب دراکو باقی گذاشته بود. بعضی اوقات تمام اون لحظات تاریک و غمناک تکرار میشدن.
حال دراکو با چشم های خیس نشسته و به نقطه ای چشم دوخته بود. در اینجوری مواقع، هری برای لحظه ای چیزی نمیگفت تا فرصتی برای تحلیل و هضم موقعیت به دراکو بده. اتاق به غیر از نور نیمه ضعیف چراغ خواب، روشناییِ دیگه ای نداشت. هری دستش رو به بازوی دراکو کشید تا نشون بده که جایی نرفته و هنوز کنارش هست. دراکو برای چند ثانیه هیچ عکس العملی نشون نداد و در حالت اولیه خودش باقی موند، تا اینکه به طرف هری برگشت و خودش رو، درست مثل دفعات و روزهای قبل، در آغوش هری پرت کرد و بدون هیچ حرفی دو دستش رو محکم به دور کمر برهنه پسر حلقه و با قطرات اشکش قفسه سینه هری رو خیس کرد.
YOU ARE READING
Down the road. | Drarry
Short Storyتوی داستانی که رابطه هری و دراکو پستی بلندی داره و تلاش میکنن تا جاده مقابلشون رو هموار کنن. Cover credit: Pinterest