🦋نوزده: جدایی🦋

1.6K 183 13
                                    

🦋🦋🦋

تنها صدایی که شنیده میشد صدای برخورد قاشق چنگال ها بهم بود و سکوت ازرده ای بین تمام افراد داخل قصر حکم فرما شده بود چرا که بعد از رسیدن نامجون و بقیه از سفر چند هفتگیشون فضای بین همه ناخواگاه کمی سنگین شده بود.

سویون چاپستیک نقره ای رنگش رو با طرافت داخل دهانش گذاشت و با لبخندی عمیق به روبه روش نگاه کرد:

- سرورم، سفر چطور بود؟

نامجون نگاهش بالا اومد و بعد از نگاه کردن به سویون نیم نگاهی به جینی انداخت که کنار خواهرش در سکوت درحال غذا خوردن بود.

امپراطور به پسرش خوش امد گفته و شاد درباره ی ازدواج در اولین فرصت برای ناهار اون هارو به سالن غذاخوری دعوت کرده بود تا بتونن غذا رو در کنار هم میل کنند.

- اهم... ام... خوب بود ممنونم.

نامجون با دستپاچگی گفت و نگاهش روی پدربزرگش سر خورد که هر ثانیه انتظار داشت نامجون همه چیز رو به امپراطور بگه و این ترس لعنتیش رو کنار بزاره.

وزیر جانگ با دیدن فضای سنگین بین همه ی افراد کمی نوشیدنی توی جامش ریخت و درحالی که مزه مزه اش میکرد با صدای رسایی گفت:

- من تا الان افتخار دیدن اگوست دی بزرگ رو نداشتم، خوشحالم بالاخره میبینمتون؟

یونگی روی یکی از صندلی های غذاخوری لم داده و میتونست قسم بخوره اگر از گشنگی درحال جون دادن نبود وارد اتاق خودش میشد و حتی یک ثانیه هم به جیمینی که به محض رسیدن به اتاق طبیب رفت تا عشقش رو ببینه فکر نمیکرد اما الان که توی سکوت بزرگ و طاقت فرسایی مشغول غذا خوردن بود نمیتونست افکارش رو کنترل کنه.

- ممنونم جانگ.

خیلی سرد و بدون احترام جواب هوسوک رو داد و باعث شد پسر کمی توی خودش جمع بشه اما از رو نرفت و دوباره سوالی پرسید:

- شنیدم شما مورد اعتماد ترین فرد توی قصر هستید.

لبخندی کج گوشه ی لب یونگی نشست و با چشمای باریکش درحالی که موهای بلوند و بلندش رو بالای سرش جمع کرده بود به هوسوک خیره شد و هوسوک تونست یک ثانیه به این فکر کنه که با اون زخم خطی بزرگ زیر چشمش هم هنوز گیرا و جذابه.

- شاید اینطور باشه اما بنظرتون این سوال هایی نیست که باید توی خلوت از یکی بپرسید نه سر میز غذا؟

امپراطور خنده ای کرد و رو به هوسوک گفت:

- اگر جناب جانگ خیلی علاقه دارن تا بیشتر با یونگی اشنا بشن میتونن یه زمان هایی توی اتاق رزمی همراهشون باشن.

- من تنهایی رو ترجیح میدم.

یونگی بدون خجالت و فکر گفت و جام مشروبش رو سر کشید و از پشت میز بلند شد:

BUTTERFLY🦋 | KVDonde viven las historias. Descúbrelo ahora