🦋بیست و دو: راز🦋

1.2K 180 32
                                    


🦋🦋🦋

- تهیونگ بزار بهت توضیح بدم...

- گمشو بیرون جونگکوک...
تهیونگ فریاد زد و به در اتاقش که باز مونده بود اشاره کرد جونگکوک ترس توی نگاهش جمع شده و نمیدونست باید چه ریکتی بده هیچوقت فکرش رو نمیکرد حقیقت اینجوری برای تهیونگ فاش بشه.

- کری؟ میگم گمشو بیرون.

تهیونگ تقریبا فریاد زد. موهای کوتاهش بهم ریخته روی صورتش ریخته و جشماش از اشک برق میزد جوری که قلب جونگکوک براش لرزید و به خودش لعنت فرستاد.

به اتفاقی که بینشون افتاد. به خودش... به دروغ هاش.
- ته...

- ساکت شوو... ساکت... نمیخام... بشنوم.

تهیونگ به موهاش چنگ زد و همونجا روی زمین نشست سرش پایین برد و دستاش روی گوش های فشار میداد. جونگکوک سمتش هجوم برد و بعد از بستن در اتاق تلاش کرد پسر رو به خودش بیاره:
- تهیونگ؟ اروم باش... این... من خودمم نمیخواستم اینجوری بشه... من واقعا فکرشم نمیکردم... اینا اصلا برنامه ریزی نشده بود... حس بین من و تو قرار نبود اتفاق بیوفته... من...

- میدونی چیه؟

تهیونگ خیلی جدی سرش بالا اورد و درحالی که هنوز اشک میریخت به چهره ی پسری که جلوی چمباته زده بود خیره شد:
- تو یه حرومزاده ی دروغگویی جئون جونگکوک... تو... چطور جرات کردی...

بغض دوباره ترکید و اشک هاش جاری شد و هجوم احساساتش اینبار تنها به اشک ریختن ختم نشد و به جونگکوک حمله ور شد. مشت هاش رو شلخته و محکم روی سینه و پهلو های پسر فرو می اورد:
- برو به جهنم جئون جونگکوک... توام یه عوضی بودی... مثل تمام ادمایی که دورم بودن... تو نابودم کردی...

- ته اروم باش... ته...

جونگکوک با یه حرکت مچ دست های پسر رو گرفت و با فشار کوچیکی تونست روی زمین درازش کنه و محکم پرسش کنه. تهیونگ پاهاش تکون داد تا بتونه از چنگ پسری که بهش خیانت کرده بود رها بشه اما نتونست.

بین هق هق هاش نگاهش به چهره ی جدی و اخم های درهم جونگکوکی داد که روی بدنش خیمه زده و مچ های دستش رو روی زمین فشار میداد:

- منتظر چی هستی پس؟ برای همین سکه گرفتی و اومدی قصر دیگه مگه نه؟ اینکه منو اسیر خودت کنی و بعدش بکشیم... پس منتظر چی ای؟؟ زودباش...

اشکاش سرازیر شدن و بالاخره جونگکوک به خودش اومد. جوری که تقریبا خودشو به عقب پرتاب کرد و از روی بدن پسر کنار رفت.

تهیونگ هنوزم روی زمین دراز کشیده بود و وقتی وزن پسر از روی بدنش برداشته شد مچ هاش بالا برد و روی صورتش گذاشت. دلش میخواست همینجا همه چیز تموم بشه. حاظر بود بمیره اما خیانت جونگکوک به عشقش رو نبینه.

عشقی که توی قلبش پرورونده بود.
- ته...

- برو بیرون کوک... برو بیرون نمیخوام ببینمت.

BUTTERFLY🦋 | KVDonde viven las historias. Descúbrelo ahora