یک ماه بعد
•من فکر میکنم کافی باشه
+اما هنوز زندست
°نه تموم کرده
+داره نفس میکشه ببینین
•متاسفم اون مرده
°زمان دقیق مرگ ساعت.....
جونگوک در حالی که نفس نفس میزد از خواب پرید بغلشو نگاه کرد جیمین کنارش بود با نگرانی سرشو رو سینش گذاشت ...صدای قلبشو شنید آروم شد نفسی از سر آسودگی کشید
و بعد از اتاق بیرون رفت صدای بلند بلند حرف زدن هیون به گوش میرسید در اتاقشو باز کرد هیون به محض باز شدن در لپ تاپشو بست
+داشتی چیکار میکردی؟
_هی...هیچی
+پس چرا لپ تاپتو بستی؟
_بابا هیچی
کوک که حوصله ی بحث کردن نداشت وارد آشپزخونه شد هنوز تاثیر بد کابوسی که دیده بود تو وجود باقی مونده بود
یکم آب خورد و بعد چشاشو بست تا ذهنشو متمرکز کنه
فردا باید برای کارهای اداری شکایتش علیه جائه به اداره ی پلیس میرفت
دوباره به اتاقشون برگشت کنار جیمین نشست با شنیدن صدای جیمین جا خورد
×چرا نمیخوابی؟
+خواب بد دیدم
×چه خوابی!؟
+جیمین فردا با هم میریم مطب باید معاینت کنم
×یعنی چی؟!
+خیلی وقته از وضعیت قلبت خبر ندارم قرصاتم که قطع کردی
×کوک من خوب شدم ....الکی نگرانی بعد اون قضیه خیلی فشار روم بود بعضی وقتا دست چپم درد میگرفت ولی الان خوبم واقعا نیازی به معاینه نیست
+من اینجوری خیالم راحت نمیشه
جیمین خندید و گفت:
×نصفه شبی بلند شدی چی میگی باشه میام ولی بهت قول میدم چیزیم نیست
+جیمین
×بله؟
+تو به من قول دادیا
×چه قولی؟
+قول دادی بهم زمان بدی تا جبران کنم
×به اندازه ی کافی جبران کردی
+نه هنوز جبران نکردم
×باشه حالا بخواب من فردا ساعت شیش صبح باید برم بیمارستان
جونگوک مکثی کرد و بعد سرشو روی سینه ی جیمین گذاشت و بغلش کرد
×این کارا چیه؟!
+میخوام به صدای قلبت گوش کنم
×تو امشب خل شدی
+میخوام این صدا تا ابد تو گوشم بمونه این فقط صدای قلب تو نیست صدای تپش زندگیمونه .....تا وقتی این صدارو میشنوم خوشبختم تا وقتی این صدارو میشنوم هیون میخنده ...سوکی خوشحاله و همه چی قشنگه
×من عاشق دیوونه ترین مرد دنیا شدم
+من برای تو خیلی کمم جیمین
×باز از اون حرفا زدی؟
+واقعیته
×کوک!!!!
+شنبه....میری پیش جین؟
×اره واقعا اگه جین نبود حالم خوب نمیشد خیلی بهش مدیونیم کوک
+همینطوره
×نظرت چیه فردا شب همه با هم بریم بیرون؟
+با بچه ها؟
×اره
+بد فکریم نیست من مشکلی ندارم ولی تو فردا جراحی داری خسته نمیشی؟
×نه من خوبم فقط اگه تو بلند شی بهترم میشم
+من؟
×اره انقدر سنگینی نمیتونم درست نفس بکشم
جونگوک بلند شد و گفت:
+عجب آدمی هستیا
جیمین خندید و بعد با اشاره به ساعت گفت:
×وای فردا خواب میمونم
+نترس همسر مهربونت بیدارت میکنه
×یکی باید تورو از خواب بیدار کنه
+میگم جیمین حالا که بیداری نمیشه....
×کوووووک!!!! من فردا صبح زود باید بیدار شم جراحیییی دارم انتظار داری با کمر له شده برم تو اتاق عمل؟
+پس تکلیف من بیچاره چیه که جیمینی هوس کردم
×بیخود یه وقت دیگه هوس کن
+بی انصاف
×هیس شب بخیر.......................................................................
به ایشون میگن ریدر دقیق و با حوصله .....
این پارتو قرار نبود الان بذارم ولی گذاشتم که ابهاماتتون برطرف شه......
من یدونه فیک سد اند دارم که اونم اعلام کردم سد انده....سر باقی فیکا همیشه گفتم به قلم من اعتماد داشته باشین ولی متاسفانه.....
با اینکه قبلا پرسیدین و گفتم فیک هپی انده بازم امشب یه سریا.....!!
ولی خب حداقل متوجه شدیم که همه ظرفیت هیجان ندارن خصوصا اونایی که با دیدن تیزر یه فیلم کل اتفاقات فیلمو حدس میزنن و منتظر نمیمونن
به هرحال شما هیچوقت نمیتونید متوجه بشین که چی تو سر من میگذره.
YOU ARE READING
Life Goes On...فصل دوم پدر کوچک
Fanfiction❗حتما قبل از خوندن فصل دوم فصل یک رو بخونید❗ فصل اول👈 the little father زندگی ادامه داره (فصل دوم پدر کوچک) زندگی ادامه داره..... حتی اگه زیر بارون خیس شیم، یا همه ی راه ها بن بست شن.... حتی اگه یکیمون کم شه....یا مجبور به خداحافظی بشیم حتی اگه با...