+کی بهت گفت بیاریش بیرون؟
×ندیدی با دستش چیکار کردن؟بچمو سیاه و کبود کردن
+مگه همینو نمیخواست؟! بلاخره آزادی تاوان داره
×کوک این راهش نیست
+باشه دوباره ببخشش دفعه ی دیگه سه تا بزنه زیر گوشت
×پشیمونه
+بارها پشیمون شده و بعد دوباره کارشو انجام داده
×میخوام شکایت کنم
+لازم نکرده تو با اونا در بیفتی خودم پیگیرش هستم
جیمین رو تخت دراز کشید
×آخ چقدر خستم
همون لحظه هیون درحالی که سوکی رو بغل کرده بود وارد اتاق شد
_این داره یه بند گریه میکنه
×بیارش ببینم چی شده؟
سوکی رو تو بغل جیمین گذاشت و رفت
+الان چند روزه بی قراری میکنه جیمین
×آره......سوکی چی شده؟! چرا انقد گریه میکنی؟
سوک همچنان گریه میکرد
جونگوک پستونکشو تو دهنش گذاشت سوک آروم شد با چشمای اشکی به جیمین نگاه کرد
+شاید دلش درد میکنه
×فردا میبرمش دکتر
+نمیخواد خودم میبرم تو استراحت کن...................................................
نزدیکای صبح بود که عموی جونگوک با جیمین تماس گرفت
جیمین که داشت سوکی بی قرارو تو اتاق میچرخوند
با استرس تماسو برقرار کرد میدونست که خبرای خوبی در راه نیست چرا که ساعت پنج صبح بود!
×سلام عمو حالتون خوبه؟
~نه خوب نیستم .....هانا تصادف کرده
صدای گریه ی عمو هوان بلند شد
×جیمینا خودتو برسون بیمارستان باید عمل بشه دخترم داره از دستم میره
جیمین نمیدونست باید چیکار کنه عمو هان پشت تلفن گریه میکرد سوکی بی حال و بی قرار بود و خودش به شدت خسته بود
جونگوک رو بیدار کرد و قضیه رو آروم بهش گفت:
+من میرم بیمارستان تو نمیخواد بیای
×نمیشه نیام
+جیمین الان وقتش نیست سوکی حالش خوب نیست بعدشم معلوم نیست وضعیت چجوریه
×نه من میام .....اگه نیام بد میشه
به ناچار هیونو از خواب بیدار کردن سوکی رو پیشش گذاشتن و رفتن بیمارستان
هیون با قیافه ی خواب آلود به سوکی که بینیشو بالا میکشید و هر لحظه آماده ی گریه کردن بود نگاه کرد
_خیلی خوابم میاد سوک لطفاً دهنتو باز نکن
سوک بغض کرد
_چته همش گریه میکنی؟ کجات درد میکنه؟
÷آپا
_آپات درد میکنه؟
سوکی زد زیر گریه
_وای شروع شد ....ببین من دستم آسیب دیده زیاد نمیتونم بغلت کنم حوصلتم ندارم
سوک با دستای کوچولوش اشکاشو پاک کرد
_خودتو مظلوم نکن ....اوکی بابا باشه دلم سوخت
هیون بلند شد برادر گرد و قلبمشو رو پای خودش نشوند موهاشو ناز کرد
_گریه نکن
چیزی نگذشت که سوک تو بغل برادرش خوابش برد ...........................................
برخلاف مخالفت جونگوک جیمین جراحی رو قبول کرد .....
نزدیک عصر هیون با کوک تماس گرفت
کوک از فضای افسرده ی راهرو فاصله گرفت
+بله هیون؟
_نمیخواین بیاین خونه؟ این بچه منو کشت انقدر گریه کرد
+هیون یکم درک کن یکی از اعضای فامیل حالش بده نمیتونیم ول کنیم بیایم خونه
_خب من با این چیکار کنم؟
+نمیدونم یه جوری سرگرمش کن .....آبات اومد من باید برم
جیمین از اتاق عمل بیرون اومد......ماسکشو برداشت عمو هوآن و زنش کانگ و یونگسو ،پدر و مادر کوک تو راهرو حضور داشتن
جیمین سرشو پایین انداخت .....و با ناراحتی گفت:
×متاسفم عمو ......هانا....
بغض راه گلوشو بست
#چی میخوای بگی جیمین؟
×متاسفانه هانارو....از دست ....دادیم ....من ...خیلی متاسفم
زن عموی کوک از حال رفت عمو هوان گفت:
£بچه ....نوم
جیمین سرشو تکون داد و گفت:
×مادر و بچه .......من خیلی متاسفم
جیمین دیگه نمیتونست حرف بزنه بغض راه گلوشو بسته بود
یونگسو به کمک جاریش رفت و کانگ شونه های برادرشو آروم میمالید ....هانا از دست رفته بود و در اثر اون تصادف همسرش هم آسیب دیده بود و هنوز بیهوش بود
عمو هوان با ناباوری سرشو تکون داد و ناگهان فریاد کشید
#مگه توی کثافت جراح نیستی؟ پس اون تعریفای مسخره ای که ازت میکردن دروغ بود؟
×من واقعا معذرت میخوام
جیمین تعظیم کرد و چندبار عذرخواهی کرد
اما هوان که نمیتونست باور کن دختر و نوشو از دست داده سراسر خشم شد ......و بعد با عصبانیت به طرف جیمین خیز برداشت و محکم هولش داد جیمین از پشت به دیوار اصابت کرد کانگ جلوی برادرشو گرفت
#تو دخترمو ازم گرفتییییییییی
جونگوک جیمینو از راهرو خارج کرد هوآن همچنان داد میزد
وارد اتاق جیمین شدن
_جیمین حالت خوبه؟
جیمین سرشو تکون داد
×خوبم
_با تاکسی برگرد خونه نباید اینجا بمونی اینا الان خیلی عصبانین
×کوک وضعیت هانا اصلا خوب نبود وقتی دیدمش متوجه شدم درصد موفقیت عمل زیر پنج درصده
+جیمین برای چی بهم نگفتی؟
×گفتم شاید بشه یه کاریش کرد نمیخواستم نا امیدشون کنم
+این دل سوزیای بیجات کار دستت داد ......یادته استاد همیشه بهت میگفت مسئولیت هر عملیو قبول نکن خصوصا عمل فامیل و اشنا
جیمین با گریه گفت:
×حامله بود .....وای
+باید بری خونه حالت اصلا خوب نیست
×کوک من معذرت میخوام ....من چیکار کردم
+جیمین تقصیر تو نیست مگه قراره هر عملی موفقیت آمیز باشه تو با رضایت خودشون این کارو کردی
جونگوک عمیقا احساس ناراحتی میکرد اما میدونست که اگه کوچکترین واکنشی نشون بده جیمین داغون میشه پس سعی کرد بغضشو قورت بده و به خود مسلط باشه تا همسرش بیشتر از این اذیت نشه
+برو جیمین زود برگرد خونه بچه ها تنهان
×به نظرت درسته ول کنم برم؟
+اره باید بری
.......................................وقتی رسید خونه هوا تاریک شده بود با بیحالی روی مبل ولو شد و دستشو روی پیشونیش گذاشت
هیون درحالی که سوکی رو بغل کرده بود وارد سالن شد
_چه عجب!
اما با دیدن اوضاع جیمین گفت:
_جیمین چی شده؟
×هانا...دخترعموی پدرت .....
_خب چی شد؟
×نتونستم نجاتش بدم
_مرددددد؟
جیمین با ناراحتی سرشو تکون داد هیون سوکی رو زمین گذاشت سوکی بدو بدو به طرف آباش رفت و خودشو تو بغلش رها کرد اما جیمین اصلا حوصله نداشت
_جیمین داری گریه میکنی؟
×باردار بود..... دختر بیچاره
_خب تقصیر تو که نیست ......خیلی وقتا اینجوری میشه ...
هیون اینو گفت و بعد بلافاصله با ترس پرسید
_حالا چی میشه؟!!!!
×نمیدونم هیون
جیمین سوکی رو کنار خودش نشوند تا کتشو دربیاره اما سوک ناله ای کرد و دوباره خودشو تو بغل جیمین انداخت
جیمین با بی حوصلگی گفت:
×میخوام کتمو دربیارم سوک
اما سوک بی توجه به جیمین بهش چسبید
جیمین با عصبانیت سوکو از خودش جدا کرد و گفت:
×انقدر به من نچسب بچه
همین حرف کافی بود تا سوکی دوباره بزنه زیر گریه
_جیمین .....چرا دعواش میکنی! خب از صبح ندیدتت
هیون باورش نمیشد داره از سوک دفاع میکنه اما واقعا دلش براش سوخته بود
هیون به طرف سوک رفت بغلش کرد تا آرومش کنه
×یه دست لباس مشکی بردار باید فردا بریم مراسمش
_میشه من نیام؟
×زشته هیون
جیمین به سوک نگاه کرد لپاش قرمز شده بود و آماده بود تا دوباره گریه کنه اونو از بغل هیون گرفت
×ابا داره دیوونه میشه سوکی ....خواهش میکنم لج نکن
هیون دلش به حال اباش میسوخت از یه طرف مسئولیت بیمارستان از یه طرف مسئولیت خانواده و زندگی دلش میخواست بهش کمک کنه اما نمیدونست چطوری...................................................
ساعت دوازده نیمه شب جونگوک برگشت خونه هیون با دیدن پدرش که رو پیشونیش چسب زخم زده بود پرسید
_چی شددد؟ پیشونیت چی شده؟
جیمین شیشه شیر سوک رو روی میز گذاشت و نزدیک رفت دستشو روی پیشونی کوک کشید
×کوک؟ چی شده؟
+چیزی نیست
×کار کیه؟
+چیزی نیست جیمین نگران نباش
×کوک حرف بزن
+خودت که میدونی الان عصبانین دست خودشون نیست
_یعنی چیییی؟ چون دخترشون مرده باید تورو اذیت کنن؟ آخه به تو چه ربطی داره؟
+خودت داری میگی دخترشون مرده پس باید درکشون کنی
_کار کیه عمو هوان؟
کوک سرشو تکون داد
×نباید تنهات میذاشتم
+اتفاقا باید میومدی اگه میموندی ممکن بود اتفاقای بدتری بیفته
×خیلی حالشون بده؟
+اره
×تقصیر من بود
+باید به من میگفتی جیمین .....باید میگفتی درصد موفقیت عمل پایینه .....چقدر گفتم زیر بار نرو
×حالا باید چیکار کنیم؟
+نمیدونم .......حالا شوهرش به هوش نیومده .....نمیدونم بهوش بیاد چیکار میخواد بکنه ......بچه ها مرسی از ادیتای قشنگی که میفرستین
@Park_Jywmin
مرسی لاولی خیلی کیوته💕💕
VOCÊ ESTÁ LENDO
Life Goes On...فصل دوم پدر کوچک
Fanfic❗حتما قبل از خوندن فصل دوم فصل یک رو بخونید❗ فصل اول👈 the little father زندگی ادامه داره (فصل دوم پدر کوچک) زندگی ادامه داره..... حتی اگه زیر بارون خیس شیم، یا همه ی راه ها بن بست شن.... حتی اگه یکیمون کم شه....یا مجبور به خداحافظی بشیم حتی اگه با...