تهیونگ حتی یه لحظه هم نمیتونست از نگاه کردن به صورت ماه گونه ی نارا دست بکشه
÷روز به روز خوشگلتر میشه
_دیگه داره حسودیم میشه
تهیونگ به هیون نگاه کرد خندید
_تایگر؟
تهیونگ همونطور که با لبخند به نارا نگاه میکرد و سعی داشت انگشتشو تو مشت کوچولوی نارا قفل کنه گفت:
÷بله
_تو خبر داری یونگی برگشته؟
تهیونگ سری تکون داد و گفت:
÷خب؟
_حوصله ی دردسر جدید ندارم
÷یونگی دردسر نیست
_قبلا نظرت چیز دیگه ای بود
÷خب اشتباه فکر میکردم اتفاقا فرداشب خونه ی هوسوک دعوتیم توام میای؟
_نه حوصله ندارم
÷حتی اگه من باشم؟
هیون به فکر فرو رفت
÷نگران یونگی نباش اوکی؟
_سعی میکنم
با عطسه ی نارا هیون وحشت زده گفت:
_وای داره سرمامیخوره! بدبخت شدم جونگوک منو میکشه
تهیونگ پتوی نارارو دورش پیچید و بغلش کرد
÷نترس سرما نمیخوره ....آخ دماغ فینگیلیشو ببین
_شبیه جئونه بزرگ بشه دماغشم شبیه اون میشه
÷بین شما سه تا فقط سوکی شبیه جیمینه
_اره
÷و البته لبای تو ....لبات شبیه لبای جیمینه!
هیون به تهیونگ نگاه کرد
÷چیه؟! اشتباه میکنم؟
_نه ....نه اشتباه نمیکنی!
.................................................
جانگوک کل سالنو متر کرده بود بس که قدم زده بود
+برم دنبالشون؟جیمین با خونسردی گفت:
×چته تو؟ تازه رفته انقدر نگران نباش
+سرمانخوره هوا سرده
×نمیخوره
+جیمین یه ساعت گذشته دیر شد بذار برم
دنبالشون×کوک با ملاقه میزنم سیاه و کبودت میکنما
سوکی خودشو تو بغل جیمین انداخت و گفت:
-هینی کو؟
×رفته خونه ی عمو تایگر زود برمیگرده
-منم بلم
×چرا بچمو نبردی کوک؟
+گفتم شاید نگه داری سه تا بچه برا تهیونگ سخت باشه
YOU ARE READING
Life Goes On...فصل دوم پدر کوچک
Fanfiction❗حتما قبل از خوندن فصل دوم فصل یک رو بخونید❗ فصل اول👈 the little father زندگی ادامه داره (فصل دوم پدر کوچک) زندگی ادامه داره..... حتی اگه زیر بارون خیس شیم، یا همه ی راه ها بن بست شن.... حتی اگه یکیمون کم شه....یا مجبور به خداحافظی بشیم حتی اگه با...