part54

5.1K 795 260
                                    

جیمین ماشینو پارک کرد و پیاده شد هیون در حالی که نارارو بغل کرده بود پشت سرش راه افتاد
هوسوک درو به روی جیمین و بچه ها باز کرد سوکی با دیدن عمو‌ هوسوکش دستاشو باز کرد و رفت طرفش

=چطوری شیرینکمممم

هوسوک سوکی رو بغل کرد

=خوش اومدین چطوری هیون ....اوه این فسقلیو هم با خودت آوردی؟

×اره

=کوک نیومد؟

×نه کوک یکم کار داشت

هیون چپ چپ به جیمین نگاه کرد

=بیاین تو

یونگی با دیدن جیمین لبخند زد و رفت جلو

#سلام

جیمین به یونگی نگاه کرد تغییر کرده بود پخته تر شده بود و البته خوشتیپ تر!

×یونگی!

جیمین چند قدم جلو رفت هیون زیر نظر گرفته بودش ......جیمین و یونگی به هم نزدیک شدن چند ثانیه همو‌ نگاه کردن و بعد همدیگرو در آغوش گرفتن ....هیون لباشو از حرص جمع کرد جلو‌ رفت و عمدا کنارشون وایساد

_سلام!

یونگی با دیدن هیون از آغوش جیمین‌ دل کند

#سلام هیون! حالت چطوره؟

_ممنون

یونگی لپ سوکیو کشید و گفت:

#چقدر بزرگ شد من وقتی تو شکم آبات بودی دیده بودمت فسقلی

سوکی که یونگی رو نمی‌شناخت انگشتشو تو دهنش کرده بود و با خجالت بهش نگاه میکرد

#چقدر شبیه توئه جیمین

=آره سوکی‌ خیلی شبیه جیمینه

یونگی با دیدن نارا گفت:

#این همون شیرین عسلیه که هوسوک میگفت؟

جیمین با خنده گفت:

×اره عضو جدید خانوادمون فکرشو میکردی صاحب همچین خانواده ی پر جمعیتی بشم؟

#نه واقعا! چقدر کوچولو و با نمکه میشه بغلش کنم؟

هیون بلافاصله گفت:

_نه تو بغل غریبه ها گریه می‌کنه

جیمین نارارو از آغوش هیون گرفت و گفت:

×یونگی غریبه نیست

و اونو به یونگی داد یونگی با احتیاط نوزادو بغل کرد و لبخند لثه ایشو بهش نشون داد

#خیلی کیوته

بعد از احوال پرسی همگی دور هم نشستن جیمین پرسید

×تو چه خبر؟ ازدواج نکردی؟

#نه برای چی ازدواج کنم حوصله دردسر ندارم .....دارم راحت زندگیمو میکنم

Life Goes On...فصل دوم پدر کوچکحيث تعيش القصص. اكتشف الآن