part 01

427 94 27
                                    

ووت 3>

.
.
. سایلنت ریدر نباشیم :)

در جهان هستی سه بُعد وجود داره .. بعد سایه ها ، بعد انسان ها ، بعد المپ نشینان ‌.

هر سه بعد بدون مشکل به بقا خودشون ادامه میدادن تا وقتی که انسان ها به انرژی معنوی دست پیدا کردن و بعضی از اون ها تونستن به المپ عروج کنن اما این چیزی نبود که باب میل الهه ها و المپ نشینان باشه کم کم المپی ها شروع به حسادت و تنفر از انسان ها کردن چون اون ها رو در حد یک الهه نمیدونستن .

این نفرت ها و کینه ها باعث بزرگتر شدن و به وجود اومدن بعد تاریکی شد .. بعد چهارم ..

بعدی که موجوداتی به اسم آگیاتون در اون زندگی میکردن ..
اون موجودات هیولاهایی بودن که از انرژی معنوی و روح یه الهه تغذیه میکردن و شیره جادو اونا رو می بلعیدن ...

وضعیت اسفناکی پیش اومده بود ...
دوازده ایزد از المپ تصمیم گرفتن به بعد چهارم برای نابودی آگیاتون ها برن ..اونها با تمام قدرتشون با آگیاتون ها جنگیدن و بالاخره پیروز شدن اما پس از کشتن اخرین هیولا در مرکز بعد تاریکی به منبع تمام این آشوب رسیدن ..
پسری با خلسه مرگ اما بیهوش زنجیر شده بود و تمام انرژی معنوی آن الهه های مرده را جذب می‌کرد ..
دوزاده ایزد با حس انتقام جویی به قصد کشتن پسر جلو رفتن اما در وسط راه از تصمیمشون بازگشتن ..

اگه اون پسر میمرد تموم روح های درون اون تا ابد عذاب میکشیدن ..

تصمیم گیری سخت شده بود ولی در نهایت و با رای اکثریت اون پسر رو مهر و موم و به بعد انسان ها در امپراتوری روم فرستادن و در چاهی عمیق اون رو با زنجیر های معنوی و انواع طلسم حبس و زندانی کردن تا هاله مرگ پسر به هیچ بعدی آسیب نرسونه ..

این افسانه به اسم فیلیوس مورتیس معروفه که به لاتین باستانی نوشته شده و به ۲۰۰۰ سال قبل میلاد برمیگرده.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد..
ممنون که تا اینجا ارائه رو به صحبتای من گوش کردین ..
با استرس نگاهی به بقیه انداخت اما با تشویق حضار یک باره تموم حس بدش از بین رفت و بعد از تحویل پروژه به استاد با لبخندی بزرگ سمت جین رفت ..

جین هم متقابلاً با خوشحالی از او استقبال کرد ..

_هی پسر معرکه بودی .. این اطلاعات لعنتیت رو از کجا میاری .. نکنه به موزه دستبرد زدی ؟؟

جیمین با حس غرور کنار دوستش جا گرفت ..

_ شاید اگه یه نگاهی به کتابای کتابخونه مینداختی یه چیزایی دستگیرت میشد ..

با خنده ضربه ای به شونه اش زد و نگاهشو بالا برد ولی به سرعت پشیمون شد .. چون الکس همون سال بالایی مزخرف با چشمایی تاریک بهش زل زده بود
جین متوجه احوالات دوستش شد .


_بیخیالش ... زورش میاد پروژتو تو پنج روز اونم با همچین افسانه شاهکاری تحویل دادی .. نظرت چیه بعد بریم تریا ؟ هوم ؟
جیمین به سر تکون دادنی اکتفا کرد و صفحه های کتابشو بالا پایین کرد .

.
.
.

کامنت⁦ ♡⁩

Unbound (Vmin)Where stories live. Discover now