ووت 3>
.
.
.بعد از رفتن به خونه مستقیم سمت پوسترای اتاقش رفت .. از وقتی اومده بود به ایتالیا حتی یه بارم به معبد پانتئون نرفته بود ..
نگاهشو رو به پوسترا چرخوند ..
همیشه اون مکان مقدس رو تحسین میکرد .. معتقد بود باید آجر به آجر اونجا رو پرستید جوری که انگار خود خدایان اون معبد رو واسه تمام مخلوقاتشون ساختن
اونجا واسش الهام بخش تمام داستانای خدایان، الهه ها حتی هیولاها بود ..
شاید جیمین بیست سه سال بیشتر نداشت ولی عمر روحش شاید به اندازه پانتئون بود ..دستشو روی کتابا کشید با حس گرد و خاکش اهی کشید
خیلی وقت بود به لطف پژوهشش گردگیری اتاقشو فراموش کرده بود ..
پارچه ای رو نم دار کرد و مشغول پاک کردن گرد و غبار کتابخونه کوچیکش شد
اسم هر کتابی رو ناخواسته میخوند و داستاناشون توی ذهنش دوباره مرور میشد ..
داستان هایی که جیمین ارزو داشت توشون زندگی کنه نفس بکشه .. عاشق بشه ..
دونه دونه کتابارو از هم فاصله داد و دوباره مرتبط کرد و وقتی به اخرین کتاب رسید پاکتی از وسط جلد کتابا روی پارکت چوبی افتاد..
از روی زمین برش داشت و پشت نامه رو خوند
از طرف پدرش بود .. نامه ای که هیچ وقت بازش نکرده بود .. اصلا چه معنی داشت گذشته رو بخوای یادآوری کنی .. اون مرد لعنتی موقتی که جیمین کمتر از ده سالش بود یه روز خونه رو ترک کرد و دیگه هیچ وقت بر نگشت ..
جیمین عاشق اون مرد بود .. ولی خب بود .. دیگه نیست .. عاشق داستاناش بود .. عاشق وقتایی که میزاشت توی کتابخونه یا موزه کوچیک خونگیش گشتی بزنه و وسایلای قدیمی رومی رو ببینه ..روی تخت نشست و خیره به نامه زل زد ..
آخرین چیزی که ازش داشت. پدرش یه تاریخدان بود زمانی که جیمین و و مادرش توی کره اقامت داشتن .. پدرش واسه پروژه های باستان شناسی به ایتالیا اومد و دیگه برنگشت ..
حتی وقتی دنبالش رو گرفت اثری ازش پیدا نکرد بعضی از همکاراش عقیده اشون این بود که حتمی از دست خونوادش خسته شده یا زن دیگه ای پیدا کرد یا فقط ولشون کرده برای اکتشافاتش ..
شایعه های زیادی پشت اون مرد بود .. شایعه هایی که هنوزم بعد سیزده سال ادامه داره ولی جیمین دیگه همچین چیزی واسش مهم نبود اون تموم زندگی گذشتشو فراموش کرده بود تا یه زندگی جدید با آدمای جدید بسازه ..دستی روی موم نامه کشید .. اون ایتالیایی حرومزاده همیشه عادتش بود نامه های قدیمی واسش بفرسته چیزی که جیمین هنوزم دوست داشت .
موقعی که فهمید به دوست داشتن یه چیز از طرف اون مرد فک کرد سریع نامه رو مچاله کرد و توی سطل انداخت .. نه .. قرار نبود دلش واس عوضی که سیزده سال پیش پسر و همسرشو ترک کرده تنگ بشه ..
عصبی از افکارش لگدی به زباله ها زد و هرچیزی که بود پخش زمین شد ..
کلافه از تک تک کاراش که فقط خراب کاری میکردن دونه دونه کاغذا رو توی سطل برگردوند ..
نگاه بی حسی به نامه مچاله انداخت خواست چشماشو ازش بگیره و تمرکزشو به کارش بده ولی کلمه ای که روی پایین پاکت نوشته شده بود مثل آژیر هشدار توی سرش تکرار شد .. " پانتئون"..دستپاچه نامه مچاله شده رو به حالت اولش برگردوند و با دقت بیشتری بهش نگاه کرد ..
میتونست بازش کنه .. ولی غرورش بهش اجازه نمیداد
اصلا چه لزومی داشت به خاطر یه کلمه تموم اصولشو زیر پا بزاره ..اگه بازش میکرد چیز جدید توش نبود مطمعناً همون حرفای قدیمی راجب سفراش ..
ولی این یکی متفاوت بود .. چیزی که واسه جیمین منبع ارامشش بود داخلش بود .. درمورد اون معبد ..بعد از چند ثانیه کلنجار رفتن با خودشو تموم کرد و بازش کرد .. یه کاغذ و چندتا کارتپستال از پانتئون ..
تای کاغذی که حاوی صحبتای پدرش بود رو باز کرد ..مثل همیشه لقبی که پدرش به جیمین داده بود اول نامه خودنمایی میکرد ..
' سلام آفرودیت¹ من '
چشماشو توی حدقه چرخوند و نفس صدا داری کشید ..
تمام جملات اونو به یاد خاطرات محوی که از کودکیش به جا مونده بود مینداخت ..
توی نامه درمورد سفرش به روم و یونان نوشته بود درمورد تک تک بناهای باستانی که رفته بود ازجمله پانتئون ..چشماشو ریز کرد و با حواس بیشتری خوند..
' سفر بعدی که قراره داشته باشم به پانتئونه .. مطمعنم
از اونجا خیلی خوشت میاد میتونی عکساشو توی کارت پستالایی که فرستادم ببینی.. جیمین اونجا معرکس .. حتی فکرشم نمیتونی بکنی چند صدتا افسانه و داستان درموردش نوشتن ..من صبر میکنم تا موقعی که بزرگتر بشی اون موقع پسر کوچولومو با خودم دور دنیا میبرم .. بهت پانتئونم از نزدیک نشون میدم .. پس فقط تا اون موقع صبر کن ..
دوست دارم آفرودیتم . 'با چشمای نم دارش چندبار محکم پلک زد .. نباید فقط به خاطر همچین چیزی احساساتی میشد .. باید ازش متنفر میبود .. اون لیاقت دلتنگ شدن رو نداشت ..
پس آخرین سفرش به پانتئون بوده .. و بعد ناپدید شد ..
هیچ معنی واسش این حرفا نمیداد . تئوری های زیادی توی سرش میچرخیدن ولی هنوزم درک نمیکرد ..چرا باید یه هویی غیب میشد ؟
چرا باید تنها پسرشو ول میکرد ؟
همسرش واسش مهم نبود ؟
خانوادش براش خسته کننده بود ؟
کارشو بیشتر میخواست ؟
با شخص جدیدی اشنا شده بود؟همه اینا پرسشای بیجوابی بودن که جیمین تمام این مدت بهش فک میکرد ولی یه چیزی هنوزم نمیخواست قبول کنه که اون مردی که عاشقانه جیمینو دوست داشت دیگه نباشه ..
چند باری پشت سر هم نفس صدا داری کشید .. و توی ذهنش تکرار کرد .."هوف .. جیمینا تو قول دادی گذشته رو ول کنی .. "
از تخت بلند شد و قدم هاشو سمت طبقه پایین برداشت ..
در حمام رو باز کرد و مستقیم زیر دوش رفت ..یه دوش اب سرد میتونست ذهنشو خالی کنه ..
اون برنامه های زیادی داشت نباید با افکار بیهوده تمرکزشو از دست میداد ..فردا با هم دانشگاهیاش به معبد میرفت .. حتمی اونجا با جین سرگرم کننده میشد ..
.
.آفرودیت : اسم الهه عشق و زیبایی ¹
.
.
.کامنت ♡
YOU ARE READING
Unbound (Vmin)
Fantasy" هی .. به من گوش کن .. تو انسانی نه نفرین " . . . وضعیت : در حال آپ Couple : Vimin genre : fantasy , historical , Dark , Smut Writer : LIAN