part 02

190 74 28
                                    

ووت 3>
.
.
.

با پوشه زیر بغلش توی راهروی داشنگاه قدم میزد البته شاید بشه گفت بیشتر جسمش اونجا بود نه روحش ..

پنج سال سختی ارزششو یه جورایی داشت که توی بزرگترین دانشگاه ایتالیا 'ساپینزا ' قبول بشی البته اونم با یکم کمک خانواده مادریش و به لطف دورگه بودنش ..
داشتن همچین ویژگی هایی حس خوبی بهش میداد..

از محوطه سالن رد شد و نگاهش به جین افتاد که نشسته روی صندلی‌های تریا واسش دست تکون میداد
راضی از پیدا کردنش قدم هاشو سمتش برداشت و روی صندلی رو به رویی دوستش نشست .

کیفشو روی میز گذاشت و دست نویس هاشو سمت جین هل داد .
پسر مقابل منتظر حرفی از جیمین بود تا بفهمه این کاغذا واسه چیه .
" یااا ... برش دار دیگه .. "
جیمین با بی حوصلگی گفت و برگه ها رو دقیق روبه روش گرفت و ادامه داد ..

" این دست‌نویس تحقیقمه .. بگیرش شاید به دردت بخوره البته بعید میدونم ازش استفاده کنی .."

جین که تازه متوجه موضوع شده بود حالت دفاعی به خودش گرفت و دستاشو جلوی سینش قفل کرد
"جیمینا منو انقد دست کم نگیر مطمعن باش تحقیق من قراره جایزه نوبل بگیره .. هرچی باشه از داستانای تخیلی تو بیشتر میارزه ..‌"
چشماشو بست و با احساس تر گفت
"عاح .. فک کن اون استاد بد عنق بخواد بهم جایزه تحقیق برتر سال رو بده .. قیافه اون سال بالایی های مزخرف رو تصور کن ، چقد حالشون گرفته بـ ...."

با ضربه یه دفعه ای به سرش چشماشو باز کرد ..
" اخخ ... چیه خب؟! چی من کمتر اوناس !.. "

تحقیقاتشو عقب کشید تا توی کیفش برگردونه که دست جین متوقفش کرد
جیمین نگاه سوالی بهش انداخت ..
" عام .. خب .. اشکالی نداره بده بهم .. تو که همه پروژه تو ارائه دادی اینا توی کشو اتاقت خاک میخوره حیف همچین چیزایی بی استفاده بمونه .. بده من واست نگه میدارم .. باشه ؟ "
لبخند خجلی زد و به ارومی برگه هارو گرفت و بعدش کم کم غر زدنای جیمین شروع شد ..

"سئوکجینا .. از کی تاحالا داستانای تخیلی من واست به درد بخور شده .. فاک یو .. چرا من باید اون موقع روز اولش دانشگاه تو رو میدیدم ؟؟ "

غر زدنا و بحثشون بیشتر از این طول نکشید چون با اومدن شخصی ساکت شدن و جو دوستانشون از بین رفت .
الکس با قدمای اروم صندلی کنار جیمین جا گرفت ..
با لبخندای فیکی که از نظر جین میتونستن مدال مزخرف ترین لبخند دنیا رو بگیره دستشو روی شونه جیمین گذاشت ..
" تبریک پارک .. واسه مقالت .. میدونی داستان خوبی بود ولی حتی به اندازه یه قصه شب واسه بچه ها ام نه جالبه نه ترسناک .. "
با کلمه اخر دستشو برداشت و روی میز با انگشتاش ضرب گرفت ..
" اسم اون مثلا هیولایی که گفتی چی بود ؟ .. اهانن.. آگیاتون .. مراقب باش شب نخورنت پارک .. "

منتظر حرفی از طرف اون دوتا دوست بود ولی چیزی جز نگاه تنفر آمیزشون نصیبش نشد ..
از حرص لبخند کوتاهی زد و دستشو روی شونه جیمین گذاشت و بلند شد .. و به عنوان حرف اخرش صداشو صاف کرد ...

" قراره این هفته بریم معبد پانتئون .. با توجه به چیزایی که تو تحقیقت گفتی .. اوه .. نه ببخشید چیزای که تو قصه کودکانه ای که گفتی آگیاتونا زیر اون معبد دفن شدن .. طلسمی چیزی یادت نره با خودت بیاری .. "

نیم نگاهی به جین کرد ..
" واسه این عجیب و غریب ام بیار .. لازمش میشه .."

جین که فقط تا اون موقع به خاطر علامتای جیمین که در رابطه با درگیر شدن با الکس بهش سعی میکرد بفهمونه ساکت مونده بود .. دستشو محکم روی میز کوبید جوری که نوشیدنیش روی شلوار الکس ریخت ..

" اوپس .. پسر متأسفم .. فقط خواستم بهت فهمونده باشم همون قصه کودکانه رتبه اولو اورده .. البته تو ام میتونی به جای اینکه اینجا بمونی و واسه خودت اراجیف بگی بری و به کارای خودت برسی نه ؟ ... "

الکس با شلوار خیس شده اش و صورتی که از عصبانیت نزدیک به انفجار بود .. با حرص و قدمای بزرگ اون دو نفر رو ترک شد همون موقع صدای جیمین بلند شد و توجه جینو به خودش جلب کرد ..

" بیخیالش .. تو که میدونی اون هنوز بلد نیست شبیه یه سال بالای دانشگاهی رفتار کنه چه برسه به ادم بالغ .. یه چیزی .. واقعا قراره بریم معبد پانتئون ؟؟ .. "

جین با صورت نسبتاً بی‌حوصله تایید کرد ..

" اره ... مثل اینکه یه روز واسه دانشجو ها رزرو شده ..
امیدوارم اونجا یه آگیاتون پیدا کنم .. جوری الکس رو هل میدم سمتش که حتی قبل از رسیدن به دهن اون
هیولا استخوناش شکسته بشه .. "
جیمین خنده کوتاهی کرد ..

" منم دلم اینو میخواست ولی حیف که فقط افسانه اس یا اگه وجود داشته چهار هزار سالو خورده ای پیش منقرض شد "
. "

هردو به افکارشون خندیدن و وسایلشونو واسه آخرین کلاس جمع کردن ..
...
بعد از تموم شدن کلاس از هم خدافظی کردن و دیدار بعدیشون قرار شدباشه ...

معبدی که یه مسیر جدید واسه تغییر همه چیز بود ..

*معبد پانتئون

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

*معبد پانتئون

.
.
.

کامنت ♡⁩

Unbound (Vmin)Where stories live. Discover now