part 09

118 59 41
                                    

ووت 3>

.
.
.

سایلنت ریدر نباشیم :)

هیچ وقت فکرشو نمیکرد که دوستی ۵ سالش با جیمین اونقدی جدی بشه و چشم بسته بهش اعتماد کنه که نیمه شب با خستگی بعد یه سفر کوتاه و تحقیقات زیاد توی خیابون خلوت کنار پانتئون بایسته ..

اونا مرز دیوونگی رو یقیناً رد کرده بودن که بخوان ساعت یک نصفه شب دزدکی وارد معبد بشن ..

خوشبختانه هیچ نگهبانی اونجا نبود چون به احتمال زیاد مسئول کلیسا هنوز داخلش حضور داشت .. اونم یه مانع بود برای اینکه جیمین بخواد نظریه شو امتحان کنه ..

هوای نسبتاً سرد جینو وادار به درجا زدن سر جاش میکرد و گهگاهی دستاشو برای حس‌گرمای بیشتر به هم میکشید ..

" خب .. نقشه ات چیه نابغه ؟؟ میخوای همینطوری مثل دیوونه ها نصفه شب بری بگی که چی میخوای ؟ "

با هر کلمه ای که میگفت بخار از دهنش خارج میشد ..

" تو ایده بهتری داری ؟؟"

برای اولین بار تو زندگیشون باهم نمیتونستن کنار بیان البته که جین حق داشت چشم بسته تو کل سراشیبی تحقیقات بهش اعتماد کرده بود ولی دیگه این .. این دیگه عمرااا ..
دوست نداشت بیشتر عمرشو توی سلول زندان به خاطر دزدکی وارد شدن به معبد به هدر بده ..

بیشتر از این نباید وقت تلف میکرد وگرنه از همینجا برمیگشت به خونه ..

"اقای دیوونه .. توی این شرایط تنهای کاری که میتونم برات بکنم اینکه به اون راهب داخل کلیسا بگم برای بخشش اومدم و تو ام بهتره دعا کنی که انگ دیوونگی بهم نچسبونه .. من سرشو گرم میکنم .. تا تو کارتو زود انجام بدی .. "

جیمین با قدردانی سرشو تکون داد .. بعد از چک کردن دور و برشون به ارومی و با قدم های سریع وارد سالن اصلی شدن ..
حتی از اون فاصله ام اون علامت به جیمین چشمک میزد ...

جین با دیدن راهب‌ خودشو بهش رسوند .. با پیرهن یقه دار مردونه ای که تا اخرین دکمه اش بسته شده بود متوجه شد که پدر کلیسا برای برگشتن به خونه اش اماده شده ..

مهلت تعجب بیشتر بهش نداد و با حالت زاری شروع به التماس کردن برای بخشش کرد ..

اون راهب بیچاره با دلسوزی اونو به سمت اتاقک بخشش راهنمایی کرد .. جین با دستی که پشت سرش بود به جیمین علامت داد که هرکاری میخواد بکنه الان وقتشه ..

پسر با لب زدن بهش فهموند چقد ازش ممنونه اما ری اکشن جین چیزی شبیه این بود که قراره بعدا حسابی تلافی شو سرش خالی کنه ..

توی ذهنش هیچ سناریویی نداشت که چی قراره به راهب بگه .. اخه کی به گناه نداشت اش اعتراف میکرد ... برای بار هزارم لعنتی به جیمین فرستاد ..

ایده ای مثل جریان برق از ذهنش عبور کرد .. بالاخره یه گناه پیدا کرده بود .. گناه گیر افتادن با جیمین ..

در حالی که به هر کار کرده و نکردش اعتراف میکرد از پرده نازکی که بین خودش و محیط بیرون بود زیر چشمی کارای جیمین رو دید میزد ...

جوری که شاهکارشون توی کیسا فروم به جین یاد آوری شد از ته دل دعا می‌کرد که چیزی از سر جاش کنده نشه یا سقف پانتئون روی سرشون فرو نریزه ستودنی بود .. اما جیمین بی‌خبر از دلهره های دوستش توی محراب غربی ایستاده بود ..

نماد رو از کوله پشتیش بیرون کشید و با دقت توی حفره مقابلش قرار داد ..
با نفس عمیقی که کشید منتظر اتفاق یا هر چیزی موند .. مدتی صبر کرد ولی چیز قابل توجی رخ نداد ..

یه چیزی اینجا اشتباه پیش میرفت .. اگه نیم دایره بالایی مربوط به سطح کلیسا و خدایان و نیم دایره پایینی مربوط به زیرزمینِ شیاطین و نفرین ها بود ..

تقریبا این معنی رو می داد که باید جای هر دو عوض بشه تا اتفاقی بیوفته .. پس اگه مثل یه کلید بچرخونمیش چی ؟ ..

اون وقت نیمه نفرین ها به سمت بالا قرار میگیره ..

درسته .. همین بود چرا از اول بهش فک نکرده بود این نماد در اصل یه کلید بود ..
پس باید مثل یه کلید چرخونده بشه تا قفل یا هر چیزیو باز کنه که به زیر معبد دسترسی داشته باشه ..

یعنی این بار کار میکرد ؟؟ ..
جوابشو وقتی میفهمید که امتحانش کنه ..

با شنیدن صدای دویدن سرشو به عقب چرخوند ..

" بگو یه چیزی فهمیدی وگرنه تا اخر عمرت توی همون اتاقک اعتراف حبست میکنم .."

جین به خوبی بهش هشدارشو فهمونده بود ..
اما با توضیحات مختصر جیمین نفس آسوده ای کشید که لاقل این همه کارش بیهوده نبوده ..

"خب پس چرا وایسادی .. بچرخونش دیگه .. من با این حرف که برم دنبال دوستم اون راهب رو پیچوندم .. وقت نداریم سریع باش "

افکار منفی ذهنشو پاک کرد و بدون تعلل به گفته جین عمل کرد ..
زور مچ دستش به تنهایی برای چرخوندن افاقه نمیکرد طوری که جین هم دستشو روی نمادی که حالا اسم کلید به خودش گرفته بود گذاشت و برای کمک به دوستش فشار داد ..

صدای تیک کوچیکی سکوت فضای تاریک پانتئون رو شکست..
انگار نماد جا افتاده بود ..

کم کم کریستال های حک شده شروع به درخشش کردن و چشمای اون دو رو به گرد ترین حالت ممکن خودشون رسوندن ..
.
.
.

توی تاریکی با چشمای ضعیفش دنبال اون دوتا پسر میگشت .. دیگه واقعا نمیتونست بیشتر از این اونجا بمونه .. همسرش چند باری بهش تلفن کرده بود و این اصلا نشونه خوبی نبود ..

این بار شاید باید خودش به جای اون پسری که برای بخشش پیشش اومده بود به اتاقک میرفت تا دعا کنه که همسرش وقتی برگشت بهش رحم کنه ..

با روشن شدن صفحه مبایلش‌ لرزی به بدنش نشست .. واقعا نمیدونست چه جوابی به همسرش بده ..
اما اینبار از خوشانسی پسرش الکس بهش پیام داده بود که جلوی کلیسا منتظرشه ..

.
.
.

حس میکنم این پارت یکم کوتاه شد ولی خب پارت بعدی قراره جبرانش باشه ..

تنکس که آنباند رو دنبال میکنید.. 🙃💜 نظرتون فراموش نشه ..

Unbound (Vmin)Where stories live. Discover now