•رویای مرد کتابفروش•

393 122 130
                                    

لیام روی کاناپه نشست و تصمیم گرفت به هری نگوید تا آشفته نشود .

او روی تخت بیمارستان دراز کشیده و تازه از کما در آمده بود .

سوق دادن او به سمت این فکر که آن غریبه یک همسایه ی خیرخواه بوده ،

در کوتاه مدت بهترین گزینه به نظر میرسید و جواب داد.

به محض اینکه لیام به بخش برگشت ، هری او را سوال پیچ کرد _ این کتاب فروشی که که اسمش لویی است و به آپارتمان او آمده تا مراقب گربه باشد ، کی بوده؟ هری از کجا او را میشناخته؟ چه شکلی بوده؟
چی چیزهایی به لیام گفته؟

لیام گزارشش از آمدن لویی را به کمترین حد ممکن کاهش داد _ اون اومده بود دم در و میخواست با تو حرف بزنه ، خیلی مودب بود ، بهش گفتم خونه نیستی و اینجا بستری شدی و تو کمایی ، بعدم گفتم که مجبورم به برایتون برم و هنوز نتونستم کسی رو برای غذا دادن به گربه پیدا کنم ، حس کردم که قبول میکنه .

با این مقدمه چینی او توانسته بود با اعتماد به نفس کامل ادعا کند که _ اون یکی از همسایه هات بوده هری ، کی میتونسته باشه؟

بالاخره هری پذیرفته بود _آره،...احتمالا حق با توئه.  تازگی ها چند تا آدم جدید به ساختمون اسباب کشی کردن ، آقایی که طبقه دوم میشینه مرد خوبی به نظر میاد ، شاید اون بوده ، فکر کنم کارش در رابطه با داستان های مصوره.

لیام موافق بود_ پس ، خودشه ، حتما یه کتابفروشی را انداخته که مخصوص کتاب های مصوره.

آن وقت یک نفس راحت کشید ، اما الان دیگر نه .

وقتش بود که اعتراف کند ، او کلیدهای آپارتمان هری و مراقبت از گربه ی عزیز دردانه اش را به یک آدم غریبه سپرده بود .

هری لبه ی تخت نشسته و پاکت نامه را باز میکرد و بعد شروع به خواندن نامه ی کوتاه لویی کرد که لیام آن را از حفظ بود .

_ هری استایلز عزیز
معذرت میخوام که توی زندگیت سرک کشیدم .
واقعا همچین قصدی نداشتم.
من یک روز صبح کیفت رو توی خیابون پیدا کردم و علاقه مند شدم صاحبش رو پیدا کنم ، تا بتونم کیف رو بهش برگردونم.
بعد اوضاع از کنترل من خارج شد.
الان میدونم که حالت خوب شده و میدونم که فکر دیدن تورو از سرم بیرون انداختم .
از حد خودم تجاوز کرده بودم .
به قول پاتریک مودیانو که ظاهرا تو به نوشته هاش علاقه داری ، در کتاب ویلای دلگیر _ همیشه موجودات مرموز و عجیبی هستند که در مقطعی از زندگی مان ، ما را زیر نظر دارند _
اجازه بده فقط یک چیز دیگه بگم ، من ناخواسته یکی از این موجودات بودم .

با بهترین آرزوها
لویی.
.
.
.
.

وسایل روی تخت پخش بودند ، گربه روی راحتی پرید و همه آنها را با دقت بو کشید .

Green diary Where stories live. Discover now