چهارشنبه ۱۲ فوریه
از زمانی که هفده سالم شد ، دیگر دفتر خاطرات نداشتم.
فکر کنم بعد از امتحانات نهایی بود که به دلایلی آن را کنار گذاشتم ، مطمئن نیستم به خاطر چی .
از سن دوازده یا سیزده سالگی به طور مرتب خاطراتم را نوشته بودم .(یادآوری: در زیر زمین دنبال دفترهای خاطراتم بگردم)
یادم هست همه جور چیزی وسط دفترها می گذاشتم : بلیط فیلم ها و مسابقه های ورزشی ، برگ هایی که در پیاده روی هایم جمع کرده یا صورتحساب غذاهایی که در کافه خورده بودم .
آن ها در واقع کارهایی بود که انجام داده و در نزدیکترین زمان به آن ها ثبت کرده بودم .
فکر میکنم آن ها را به عنوان یک جور مدرک نگه می داشتم.
این ها به من کمک میکردند تا جایگاهم را در دنیا پیدا کنم و در معنای وسیع تر به خودم ثابت کنم که واقعا وجود دارم .
به نظرم در زمان خاصی تصمیم گرفته ام که دیگر نیازی به انجام این کار ندارم ، چون خاطره نویسی را کنار گذاشتم ، از بیان داستان زندگی ام دست کشیدم و به جای آن سعی کردم ، زندگی را فقط زندگی کنم .
الان هم قطعا قصد ندارم به نوشتن کارهای روزانه ام برگردم .
اولا آن قدرها کار قابل توجهی انجام نمیدهم که بخواهم بنویسم .
دوما اگر اشتیاق شدیدی نسبت به موضوعی در من ایجاد شود ، فورا در دفترچه خاطرات سبزم مینویسم .
اما امروز صبح ، احساس کردم نیاز دارم آنچه را اتفاق افتاده ثبت کنم .
من اسم و آدرس مردی را که کیفم را برگرداند ، میدانم .
اسمش لویی تاملینسون است .
صاحب کتابفروشی لی کهیه غوژ.
تازه این ها را فهمیده ام .
این ها تغریبا کلمه به کلمه ی چیزی است که دخترش گفت .
آن جمله خیلی غیر منتظره بود و هنوز در ذهنم مانده .
در سرم نوسان دارد ؛ مثل آن بازی ویدئویی قدیمی با دو خط در دو طرف صفحه و یک نقطه که بین آن ها بالا و پایین میرود .
یک بار کل روز یکشنبه ، آن را بازی میکردیم ؛ با ناتاشا روزن و برادرش دیوید .
بیش از سیزده سال پیش بود .
نمیدانم آن ها الان کجا هستند و چه کار میکنند ، ولی تقریبا مطمئنم از بین ما سه نفر ، تنها من کسی هستم که در حال حاضر درباره ی آن روز بارانی در خانه ی آن ها فکر میکنم .
دختر مرد کتابفروش اسمش کلوئه بود .
با او کنار پنجره ی آتلیه نشستیم و قهوه خوردیم .
YOU ARE READING
Green diary
Fanfiction[Completed] " دفترچه یادداشت سبز " دفترچه یادداشتی گم میشود ، مرد کتابفروش پیدایش میکند . یادداشت های خصوصیه مرد جوان را مثل کتابی ممنوع میخواند ، اشتیاق آغاز میشود ... شوق دیدارِ... [ او یک معما بود. شبیه نگاه کردن به کسی ، از پشت شیشه ی بخار گر...