°°°°°°°°°
پله هارا چند تا یکی بالا رفت تا به آپارتمانش رسید.در را باز کرد ، چراغ را روشن کرد ، با سرعت کلیدها را از روی میز بازی قاپید ، نفس نفس زنان به جا کلیدی با خط هیروگلیف نگاه کرد .
حالا می فهمید : آن اصلا ربطی به کلید ها نداشت ، یک آویز بود درست مثل همانی که مشتری به گردن داشت ، اما هری آن را به حلقه ی کلیدش وصل کرده بود .
از آپارتمان بیرون آمد ، پشت سرش در را محکم به هم زد و با سرعت از پله ها سرازیر شد .
مشتری دو کتاب به پیچیه داده بود تا امضا کند: اشکهای شن برای شوهرش و آخرین رمان او برای خودش.
همانطور که لویی نزدیک میشد ، پیچیه تقدیم نامه اش را تمام کرد .
لویی باید منتظر میماند ، چون مشتری داشت یک داستان خانوادگی را با آب و تاب تعریف میکرد .
ماجرایی که در دوران جنگ جهانی اول برای جد مادری اش اتفاق افتاده بود و شباهت زیادی به یکی از بخش های این رمان داشت .
بالاخره آن زن خداحافظی کرد و لویی خودش را جلوی مشتری بعدی جا داد .
به پیچیه گفت_ میشه من لحظه ای کارتون رو قطع کنم؟ شما میدونید اینجا چی نوشته؟
و دسته کلید را روی جلد یکی از کتاب ها گذاشت .
پیچیه آن را برداشت ، عینکش را تنظیم کرد و با دقت به حروف مصری نگاه کرد.
زیر لب گفت : بله نوشته هری...
بعد مستطیل کوچک را چرخاند.
اس...استا...استایلز...
هری استایلز.
***
سکوت طلاست
این عبارت بالای ورودی آتلیه حک شده و توسط آلفرد گاردیه طلا کاری شده بود .
کسی که اهمیت زیادی برای لیام دارد ، الان چهار روز است در بیمارستان بستری است و هنوز به هوش نیامده.
صرف نظر از حرف پروفسور مالیک که برای قوت قلب به او گفته بود _ اسکن مغز هیچگونه آسیبی رو نشون نمیده .
این حقیقت که هری هنوز در کما بود مطمئنا نشانه ی خوبی نبود .
...
با طرف پهن چاقویش ، ورقه را بلند کرد .
آن را روی بالشتک چرمی گذاشت و به آرامی فوت کرد .
ورقه به شکل یک مستطیل کامل باز شد .
با لبه ی تیز چاقو آن را دو نیمه کرد .
برس پوست سمور را روی گونه اش مالید و با حرکت نرمی نیمه ی اول را برداشت .
الکتریسیته ساکن ورقه را بالای لایه ی خیس طلایی که قسمت چوبی را پوشانده بود برد.
YOU ARE READING
Green diary
Fanfic[Completed] " دفترچه یادداشت سبز " دفترچه یادداشتی گم میشود ، مرد کتابفروش پیدایش میکند . یادداشت های خصوصیه مرد جوان را مثل کتابی ممنوع میخواند ، اشتیاق آغاز میشود ... شوق دیدارِ... [ او یک معما بود. شبیه نگاه کردن به کسی ، از پشت شیشه ی بخار گر...