" دو "

116 32 2
                                    

#عشق_گمشده🧚
2_

از اینکه حق باهاش بود عصبانی شدم، با حرص سمتش رفتم و با دست ضربه ی محکمی به بازوش زدم که بدون هیچ عکس العملی نگاهم کرد، با عصبانیت گفتم :اصلا من خر چرا باید پاشم با تو الاغ بیام اینجا؟
راهمو گرفتم تا از اتاق بیرون برم که مچ دستم اسیر دست های ییبو شد و توی بغلش کشیده شدم،
با این کارش،ضربان قلبم شدت گرفت و گرما وارد سلول‌های تنم شد،
ییبو سرشو لای گردنم آورد و کنار گوشم گفت :بهتره بانی خوبی باشی و کاری که بهت گفتمو انجام بدی وگرنه ممکنه اتفاق خوبی در انتظارت نباشه جان
نمیدونم چرا اما اصلا از اون لحن مثلا ترسناک و اون تهدید تو خالیش نترسیدم، پامو روی پاش گذاشتم و فشار نسبتا محکمی دادم و با حرص به چهره ش که سعی می‌کرد دردشو نشون نده نگاه کردم و  گفتم:من اینجا میمونم و حموم میرم و استراحت میکنم اما ن بخاطر اینکه تو گفتی فقط چون خودم حوصله ی هتل و تنهایی رو ندارم آقای وانگ...

بعد از گفتن حرفم بی توجه بهش سمت حموم رفتم و درو محکم پشت سرم بستم.دستمو روی قلبم گذاشتم و با تشر گفتم :لعنتی آروم بگیر تا کارت دوباره به اتاق عمل نکشیده!

هوفی از دست خودم و عکس العملهای مسخره ی بدنم کشیدم و لباسهامو در اوردم و توی سبد رخت چرک ها شوت کردم و سمت دوش اب رفتم!! وقتی کارم تموم شد، تازه متوجه شدم هیچی با خودم نیاوردم، با حرص لگدی به سبد لباس چرک ها زدم و زیر لب غر غر کنان گفتم :مرتیکه یخ، نباید بهم لباس میدادی؟!!!

سمت در حموم رفتم و با احتیاط بازش کردم و نگاهی به داخل اتاق انداختم، با دیدن ربدوشامبری که روی تخت بود سریع از حموم بیرون اومدم و خودمو به تخت رسوندم، ربدوشامبر رو برداشتم و تنم کردم که چشمم به لباس زیر مشکی ای که اونجا بود افتاد، شونه ای بالا دادم و بیخیال برش داشتم و پوشیدم، بعد روی تخت رفتم و طاق باز دراز کشیدم. تا قبل از بسته شدن چشم هام، به ییبو و رفتارهاش و عکس العمل های خودم درمقابل کارها و امرو نهی هاش فکر کردم و در آخر نفهمیدم کی خوابم برد!!

ییبو :

بعد از رفتن جان به حموم، هوفی از دست رفتارهای بچگانش کشیدم و سمت کمد لباسها رفتم و ربدوشامبر و لباس زیری برداشتم و روی تخت گذاشتم و از اتاق خارج شدم،

جکسون با دیدنم بالافاصله سمتم اومد و مچ دستمو گرفت و به گوشه ای کشید و با کنجکاوی پرسید:اینجا چه خبره؟! چطوری اونو آوردی با خودت؟! شناختت؟

با ناامیدی سرمو تکون دادم و گفتم:نمیخواستم خودمو بهش نشون بدم... اما... اون احمق داشت میرفت تو  آب بدون اینکه اون تابلوی کوفتی رو ببینه!...

جکسون نیشخندی زد و گفت:طاقت نیاوردی وانگ ییبو مگه نه؟! وگرنه باید خوب بدونی که اون مدال طلای مسابقات شنا رو داره و غرق نمیشه
نگاه خشمگینمو بهش دادم که بی توجه گفت:ولی اون هنوزم همونقدر وحشی و بی تمدنه
با عصبانیت گفتم:مراقب حرفات باش وانگ جکسون
جکسون شونه ی بالا داد و گفت:چرا بهت برمیخوره خب، مگه دروغ میگم عشقت واقعا بی...
با پس گردنی ای که خورد حرفشو نصفه گذاشت و با اخم های توی هم رفته گفت:البته به هم میاین جفتتون وحشی، میتونین قشنگ تو جنگل قاطی حیوون های وحشی زندگی کنین،
بی توجه به زرزرهای جکسون، سمت آشپزخونه رفتم و خودم و با آماده کردن سوپ مشغول کردم،
_جوون جدت ییبو، بیا بیرون تا گند نزدی به آشپزخونم
+خفه شو بزار تمرکز کنم
جکسون کنارم ایستاد و با خنده گفت:مگه میخوای نقشه ی ساختمون رو بکشی آقای مهندس که نیاز به تمرکز داری؟
مسخره ای زیر لب زمزمه کردم و به فکر رفتم!
تا قبل از اون اتفاق هیچوقت اشپری نمیکردم چون بلد نبودم و همیشه گند زده میشد به آشپزخونه ... بعد از اون بیشتر وقتمو صرف یادگیری آشپزی کردم، میخواستم وقتی تونستم کنارش باشم براش اشپزی کنم و موقع خوردن غذا بشینم و نگاهش کنم! و همینطور ذهنمو از روزهای ک نیست دور نگ دارم!
بعد از اینکه غذا با مسخره بازی های جکسون و خنده های من آماده شد، جکسون مسئولیت چیدن میز رو برعهده گرفت و با خباثت گفت:حالا برو اون وحشی رو صدا کن جناب وانگ
چشم غره ای بهش رفتم و بعد از آشپزخونه بیرون اومدم و سمت اتاقی که جان توش بود رفتم، درو آروم باز کردم  و وارد اتاق شدم، میدونستم بعد از حموم عادت داره میخوابه...
کنارش روی تخت نشستم و نگاهمو به صورت معصومش دادم،
بی اختیار دستمو جلو بردم و انگشت شصتمو نوازش وار، روی گونش کشیدم و درست زمانی که میخواستم دستمو بردارم مچ دستم اسیر دستش شد و صدای خمار از خوابش توی گوشم طنین انداز شد:اذیت نکن بوبو میخوام بخوابم
شنیدن دوباره ی اون اسم بعد از دو سال، باعث جوشش اشک توی چشم هام شد،
بدون فکر کنارش دراز کشیدم و در حالی که سعی می کردم به بدن لختش توجه ای نکنم، دست هامو دورش حلقه کردم و اونو توی بغلم کشیدم و چونه مو روی سرش گذاشتم...
بعد از چند دقیقه جان تکونی خورد و چشم هاشو باز کرد، با دیدنم اول لبخندی روی لبش نشست اما چند ثانیه بعد منو به عقب هل داد و خودشو ترسیده به عقب کشید و قبل از اینکه بتونم بهش هشدار بدم از تخت سقوط کرد
با نگرانی از روی تخت پایین اومدم و خودمو بهش رسوندم، دستمو روی شونش گذاشتم و گفتم :خوبی؟
بغ کرده نگاهم کرد و بعد زد زیر گریه و گفت:تو پرتم کردی پایین

عشق گمشده... 🧚Where stories live. Discover now