" سیزده"

160 25 12
                                    

🧚


گاهی یه اتفاق باعث میشه همه چی عوض شه!و تویی که تازه راه رفتن رو یادگرفتی میمونی و یه مسیری که هیچ شناختی ازش نداری!

نگاهش به آسمون بود اما افکارش توی خاطرات پرسه میزد


خاطرات پسری که قهرمان زندگیش پدرش بود و همیشه آرزو داشت مثل اون بشه!

وقتی اتفاقی تعریفهای بقیه رو راجع به پدرش میشنید چشم هاش برق می زد و لبهاش میخندید!

شیائو جی قهرمان زندگی 25 ساله ی لیانگ بود! قهرمانی که زبانزد عام بود و همه از بزرگی و منش و شخصیت والاش حرف می زدن!

اما واقعیت جور دیگه ای بود! واقعیتی که زندگی لیانگ رو 360 درجه تغییر داد!

فلش بک:

درحالی که یه لبخند بزرگ روی لبش بود توی راهروی هتل قدم میزد و به صحبت های شخصی که پشت خط بود گوش میداد:


_باورت میشه لیانگ دوباره مجبور شدم پرستار عوض کنم؟اصلا نمیفهمم این نیم وجبی چرا اینقدر با این پرستارها چپه!هنوز سه سالشه ولی جوری نگاهت میکنه که شلوارتو خیس میکنی

با خنده در جواب مرد گفت:ییفان گفتم که براش پرستار نگیر، من میتونم...

ییفان حرفش را برید،اخم کرده غر زد:چی چیو تو میتونی؟! نکنه قراره بجای من بااین توله ازدواج کنی ها؟

با رسیدن به اتاق مورد نظرش خندشو خورد و با لبخند گفت:شاید..ییفان من رسیدم،کارم تموم شد زنگ میزنم باشه عزیزم؟!

با قطع تماس، موبایلشو توی جیبش برگردوند!

نگاهی به در بسته ی اتاق کرد و با لبخند شیطونی گفت:خب بابایی اومدم که سوپرایزت کنم!

با کارتی که از مسئول هتل گرفته بود درو باز کرد و با خوشحالی وارد اتاق شد و گفت:سوپرایز من..

اما با دیدن صحنه ی رو به روش ساکت شد،لبخندش محو و چشم هاش تا آخرین حد ممکن گشاد شد.

چند بار چشم هاشو باز و بسته کرد تا شاید صحنه ی رو به روش محو شه اما.


ناباور زمزمه کرد:بابا...

مرد بزرگتر با شوک به پسرش نگاه کرد!

لیانگ نگاهش رو از پدرش گرفت و به دختر جوونی که سعی داشت بدن لختش رو بپوشونه داد!

موهای بهم ریخته و سرخی صورتش..برهنه بودن و لرزش شونه هاش..و صدای هق هق آرومش نشون از چی بود؟

_بابا..این..

ناباور نگاهش رو از دختر گرفت و به پدرش داد، نمیخواست باور کنه!

احتمالات ذهنش رو نمیخواست باور کنه...قهرمان زندگیش توی همچین وضعیت خجالت اوری بود و لیانگ بشدت سعی داشت چیزی رو که به وضوح داشت میدید تکذیب کنه...

حال:

با باز شدن در، از تلخ ترین خاطره ی زندگیش بیرون اومد!

سمت در چرخید،

با دیدن جان و ییبو، لبخند تلخی روی لبش نشست! نگاهش رو به چشم های دلخور جان دادو توی دلش گفت:دلخوری و غم نگاهت بهتر از شکستن قلب و غروریه که داری..من نمیتونم حقیقتی رو که پشت این دوریه بگم جان..نمیتونم بزارم بفهمی که کی هستی..نه نمیتونم..نمیتونم اجازه بدم سنگینی حقیقت شونه هاتو خم کنه... تو باید برای همیشه پسر شیائو لیانگ باقی بمونی...پسر لجباز و زبون دراز خودم...

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 20, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

عشق گمشده... 🧚Where stories live. Discover now