" چهار "

106 32 15
                                    

#عشق_گمشده 🧚
پارت چهار 🦋

✨❤️
! "دختره ی بچ"

سمت ییبو چرخیدم و لبخندی بهش زدم! صندلیمو کمی جلو کشیدم و تقریبا چسبوندم به صندلیش!! دستمو جلو بردم و پشتی صندلیش رو گرفتم، که ابروشو بالا داد،

نیم نگاهی به دختره انداختم و وقتی دیدم هنوز داره نگاهش میکنه، عصبی بازوی ییبو رو گرفتم که با چهره ی درهم گفت:اخ جان چته باز

با برگشتن سر دختر سمت دوستاش، دستمو از روی بازوی ییبو برداشتم و چشمکی بهش زدم و گفتم:میخواستم بیینم چقدر عضله داری

ییبو نگاه بدی بهم انداخت و سمت کانتر چرخید! دوتا لیوان مشروب رو برداشت و یکی رو جلوی من گذاشت و یکی رو جلوی خودش،
با زنگ موبایلم نگاهمو ازش گرفتم، موبایلمو از توی جیبم برداشتم و با دیدن اسم عمو لی لبخندی زدم و تماسو وصل کردم:سلام عشق من

‌÷سلام ارباب جوان... خوبین؟!

+خوبم عمو جون چیزی شده؟!

‌÷ارباب بزرگ میخوان باهاتون حرف بزنن...

هووفی کشیدم و توی دلم چند تا بدو بیراه نثار پدر گرامی کردم!! خب پدر من وقتی جوابتو نمیدم یعنی نمیخوام باهات حرف بزنم چرا نمیفهمی اخه!!

+باشه عمو...

چند ثانیه بعد صدای سرد بابا توی گوشم پیچید:چرا جواب زنگ هامو نمیدی؟!

+سلام آقای شیائو...

صدای اه خسته ی بابا توی گوشی پیچید:جان نمیخوای دست از لجبازی برداری؟!

+کارتونو نمیگید؟!

چند ثانیه مکثو دوباره صدای سردش توی گوشم پیچید:هفت روز دیگه مراسم نامزدیته! فراموش نکنی!

اخم هامو توی هم کشیدم و با سردترین صدای ممکن گفتم:خودمو میرسونم خداحافظ و تماسو قطع کردم! (دو هفته پیش به بابا قول داده بودم بزاره دوهفته برای خودم زندگی کنم و بعد هرکاری که اون بگه انجام میدم! برام مهم نبود ازم چی میخواد، به هرحال من چیزی برای از دست دادن نداشتم!)

_جان

به چشم های نگرانش نگاه کردم و یه سوال توی ذهنم پیچید: "واقعا چیزی برای از دست دادن ندارم؟!"

_جان خوبی؟

نگاهی به دستش که روی شونم بود کردم و بعد نگاهمو از دستش به صورتش سوق دادم، لبخندی زدم و درجوابش گفتم:من خوبم پیرمرد

ییبو چند ثانیه به چشم هام خیره موند و دراخر نگاهشو گرفت و مشغول خوردن مشروبش شد!

منم نگاهمو ازش گرفتم و با بی حوصلگی مشغول نوشیدن شدم!

توی سرم جنگ بود! قرار بود آخر هفته با دختری که یک بار هم ندیده بودمش نامزد کنم، تنها چیزی که از نامزدم میدونستم این بود که دختر شریک بابا بود! متنفر بودم از شغلش!! اگه یه سوم توجه ی رو که بابا به کارش داشت رو به من و مامان میداشت، زندگیمون رنگ و بوی بهتری می‌گرفت! دیگ نه مامان به خاطر بی توجه  ای های بابا خودشو با دوست هاش و مسافرت هاش مشغول میکرد و نه من اینقدر تنها میموندم!

عشق گمشده... 🧚Where stories live. Discover now