" هفت "

116 25 11
                                    

🌠🏃

جان:

هر لحظه منتظر بودم تا منفجر بشه و به سیم آخر بزنه اما برخلاف انتظارم بلند شد و با لحن جدی و محکمی گفت:حالا که دوست نداری کنارم بمونی مشکلی نیست! امشب رو تحمل کن..من فردا بلیط برگشتت رو میگیرم تا برگردی شهرت...

با هرکلمه ای که از دهنش بیرون میومد تعجبم بیشتر میشد! یعنی واقعا باور کرده بود میخوام برگردم؟؟!! باید باور میکردم؟

با صدای بسته شدن در، به خودم اومدمو تازه متوجه ی رفتنش شدم!!

+لعنت بهت جان دوباره گند زدی که

"±گند نمیزدی عجیب بود!

+وجی جونم

±هوم

+میگی چه خاکی الان به سرم بریزم؟؟

±رس؟

+مسخره نشو... یه راهی جلو پام بزار من نمیخوام برگردم

±غلط کردی گفتی میخوای برگردی

+اه تو که میدونی همش الکی بود فقط میخواستم یه کاری کنم التماس کنه

±ولی همه چی برعکس شد! الان این تویی که باید بری التماسش تا بزاره بمونی!!

+نمیخواااام

±شت تو چرا اینقد مودی و دم دمی مزاجی پسر

+فاک خودت مودی ای عنتر

±حیح..."

اجازه ندادم اون وجی احمق بیشتر از این به فک زدنش ادامه بده! بلند شدم و از روی تخت پایین اومدم میخواستم برم یه جوری گندی که زده بودم رو درست کنم... سمت در رفتم اما وسط راه پشیمون شدم! ایستادم و رو به در با حالت عصبی گفتم:یعنی خاک توی سرت با این عاشق شدنت!! نونت کم بود ابت کم بود که اومدی عاشق همچین ادم خنگی شدی!... یا جان الان چطوری میخوتی درستش کنی؟ میخوای بری بگی بیخشید عشقم داشتم طاقچه بالا میزاشتم تا نازمو بکشی ن اینکه برینی بهم؟

 کلافه دستمو لای موهام بردم و محکم کشیدمشون، وقتی دیدم تاثیری نداره چند تا مشت به هوا زدم و با حرص پاهامو روی زمین کوبوندم!!

+فاک بهت وانگ ییبو...

~چه اصراری داری که خودتو فاکر نشون بدی شیائو جان

با شنیدن صدای جکسون، دستم روی هوا موندو چشم هام چهارتا شد!! این کی اومد داخل که من متوجه نشدم!! اصلا این خواب و زندگی نداره که نصف شبی هم اینجاست؟!

~باید معاینت کنم برو رو تخت

چشم هامو گرد کردم :هان؟ معاینه برای چی؟

جک لبخند یه وری ای تحویلم داد و با تمسخر گفت:به دلیل به فاک رفتنت...

اخم کرده گفتم:چ گیری دادی به اینک بگی من ب فاک رفتما

عشق گمشده... 🧚Where stories live. Discover now