"هشت"

127 23 6
                                    

🌠😝
با توقف ماشین جک جلوی پام، سریع نشستم و کمربندمو بستم! توی مسیر مدام با اضطراب و نگرانی از جک میخواستم تا تند تر بره و اون مدام غر میزد و میگفت:لعنتی دارم با آخرین سرعت میرم دیگه
بالاخره بعد از یک ربع به ساحل رسیدیم، با توقف ماشین سریع پیاده شدم و با چشم دنبال ییبو گشتم! با دیدنش که داشت سمت آب می رفت، فریاد زدم:وانگ ییبو صبر کن...
در حالی که مدام صداش میزدم و ازش میخواستم صبر کنه با دو خودمو بهش رسوندم! با رسیدن بهش، ییبو متعجب و نگران گفت:چرا بدو میکنی جان؟ اینجا چیکار میکنی؟!..
کنترلی روی اشک هام نداشتم! از اینک سالم میدیدمش بقدری خوشحال بودم که  هیچ چیز دیگه برام مهم نبود!بی توجه به اینکه داشت حرف میزد، محکم بغلش کردم و با گریه گرفتم: من دروغ گفتم ییبو... من نمیخوام برگردم نمیخوام با هیچکس دیگه باشم... من فقط تو رو میخوام.. فقط تو رو دوست دارم... منو ببخش ییبو لطفا با اینکارت مجازاتم نکن... من بدون تو میمیرم... خودتو نکش ییبو.... تو نباید اینکارو کنی

ییبو:
با لبخندی که روی لبم نشسته بود به اعتراف یهویی جان گوش میدادم.
_خودتو نکش ییبو... تو نباید اینکارو کنی...
لبخندم محو شد و چشم هام گرد شد! یعنی چی؟ کی میخواد خودشو بکشه؟ این حرفها چی بود اون میگفت؟؟ با تعجب به جکسون که کنار ماشین ایستاده بود و نگاهمون میکرد نگاه کردم! با دیدن لبخندی که روی لبش بود فهمیدم همه ی این آتیش ها از گور کی بلند میشه! اخه احمق تو خیر سرت دکتری، این چه کاریه؟
با محکم تر شدن حلقه ی دست های جان دور بدنم، نگاهمو از اون جونور گرفتم و به بانی توی بغلم که داشت از شدت گریه می لرزید دادم، از خودم جداش کردم و توی چشم های بارونیش خیره شدم، اشک هاشو با انگشتم پاک کردم وبعد از چند ثانیه مکث گفتم:پس دروغ گفتی
_هوم...
+و دوسم داری
_هوم
+و نباشم میمیری
_هوم بدون تو...
سوم شخص:
با نشستن لبهای ییبو روی لبهاش ساکت شد! دست راستشو روی قفسه ی سینه ی پسر مقابلش گذاشت و با حرکت لبهاش اونو توی بوسه همراهی کرد!

موبایلش رو پایین اورد و با لبخند به صفحه ی گوشیش خیره شد
سمت ماشین رفت وسوار  شد!
از کارش راضی بودو حالا میتونست شب بدون دغدغه و نگرانی بخوابه!دیگه قرار نبود چص ناله های اون دوتا عاشق رو گوش بده و چه چیزی بهتر از این؟!

با زنگ موبایلش، اونو برداشت و با دیدن اسم تماس گیرنده هوفی کشید و تماسو وصل کرد،
_سلام
...
_من همه چیو براتون توضیح دادم...
...
_بله حالش خیلی بده و هرگونه اضطراب و استرس براش مثل سم میمونه
...
_اوکی حواسم هست!

💥
+بریم عشقم؟
جان ابروی بالا داد و گفت:میشه بیشتر بمونیم؟
ییبو لبخندی به روش زد و در جوابش گفت:هر جور تو بخواهی عزیزم
جان سرشو روی شونه ی ییبو گذاشت و نگاهش رو به ابی بیکران رو به روش داد! حس خوبی داشت! توی مکان مورد علاقش با فرد مورد علاقش بود!
هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد دنیا یه روزی هم بر وفق مرادش بگرده!
_ییبو
+جونم
_اینجا خیلی قشنگه
+هوم
_مرسی
+هوم
_مرسی که هنوزم دوسم داری...
سرشو سمت جان چرخوند و به نیم رخش نگاه کرد:چرا زودتر نگفتی که همه چی یادت اومده
جان سرشو از روی شونه ی ییبو برداشتو سمتش چرخید:چون فکر می کردم که دیگه نمیتونم داشته باشمت... فکر میکردم با اون تصادف تو و عشقت رو از دست دادم... و تو منو فراموش کردی...
+هیچوقت...
_چی
+هیچوقت فراموش نشدی... حتی یه ثانیه هم نمیتونستم بهت فکر نکنم... ‌شاید ندونی اما من تموم این دوسال می دیدمت و با همین امید کوچیک که هستی و میتونم از دور ببینمت زندگی میکردم
_پس... پس چرا هیچوقت نیومدی جلو؟! چرا هیچی نگفتی؟
+چون میترسیدم جان... میترسیدم دوباره با عشقم بهت صدمه بزنم!
_ییبو...
+نمیدونی جان چه حالی داشتم اون روز... مدام خودخوری میکردم کع اگه اعتراف نمیکردم این اتفاق هم نمی‌افتاد...
_ییبو..
اخم هاشو توی هم برد و با لحن جدی ای گفت:اون اتفاق هیچ ربطی به تو نداشت وانگ ییبو... من مقصر بودم... من مجبورت کردم حرف بزنی... و من بودم که حواسمو جمع نکردم و وسط خیابون رفتم... دیگه نشنوم این حرفا رو
+اما
انگشتشو روی لبهای ییبو گذاشت و گفت :هیس... بزار من حرف بزنم...
نگاهش رو زوم چشمهای قهوه ای پسر مقابلش کرد : من دوست داشتم ییبو... از همون ماه های اول... از همونجایی که شروع کردی به اهمیت دادن و کنار من بودن... من خیلی قبل تر از اون اعتراف عاشقت بودم اما همیشه میترسیدم قبولش کنم... میترسیدم با قبول این واقعیت ازدستت بدم... میفهمی؟!
ییبو بوسه ای روی انگشت جان که روی لبش بود زد، دستهاشو دور تن جان پیچید و اونو توی بغلش گرفت و لبهاشو روی لبهای شیرین عشقش گذاشت و با عشق بوسیدش!
~خسته نشدید اینقد توی هم بودید؟!
با صدای جک، ییبو بوسه رو شکست، سمت جک چرخید و اخم کرده نگاهش کرد
جک بی توجه به اخم های ییبو، به ماشین اشاره کرد و گفت:پاشید برسونمتون ادامه ی لاو ترکوندن هاتون رو توی خونه برید.
+جکسون
~خیل خب بابا توهم.
ییبو بلند شد و به جان کمک کرد تا بلند شه و بعد هر سه سمت ماشین جکسون رفتن و سوار شدن!
تموم مسیر هیچ حرفی زده نشد! با توقف ماشین جلوی خونه، ییبو از ماشین پیاده شد و در رو برای جان باز کرد!
~عق حالت تهوع گرفتم
_نمیدونستم حامله ای

🌠
_نمیدونستم حامله ای
~خب حالا بدون...
_باباش کیه؟!
~یکیتون مسئولیتش رو قبول کنه
_به ما چه
~من از دست شما دوتا حامله شدم اونوقت میگی به ما چه؟! یکم مسئولیت پذیر باشین
جان با خنده نگاهش کرد و ییبو درحالی که میخندید گفت:حالا دختره یا پسر
‌~تو چی دوست داری عشقم؟
ییبو خواست جوابی بده که با صدای که از پشت سرش شنید متوقف شد!
÷جان
جان با دیدن زنی که رو به روش ایستاده بود چشم هاش گرد شدن و با تعجب زمزمه کرد:مامان!
خانوم شیائو بی توجه به بقیه جلو اومد و پسرش رو توی اغوشش گرفت و با دلتنگی به خودش فشرد:دلم برات تنگ شده بود پسرم
جان انگار خواب میدید! مادرش بعد از چند ماه برگشته بود و حالا دم از دلتنگی میزد؟اخم هاشو توی هم کشید و از بغل زن بیرون اومد و با لحن سردی گفت:اینجا چیکار میکنید خانوم شیائو
خانوم شیائو با ناراحتی به تنها فرزندش که در حین نزدیکی فرسنگ ها ازش فاصله داشت نگاه کرد! خودش هم خوب میدونست مادر خوبی نبوده و تموم این سالها بخاطر نفرتی که از پدرش داشته، پسرش رو هم دور انداخته! سرشو پایین انداخت و با لحن متاسفی گفت :معذرت میخوام جان... من...
_شما چی؟! اصلا چرا اینجایین؟!
خانوم شیائو سرشو بالا اورد و چشم های غم زده شو به پسرش دوخت! اون با خبری که شنیده بود سریعا خودش رو به شانگهای رسونده بود تا کنار پسرش باشه اما انگار این کار آسونی نبود!
ییبو که تموم مدت توی سکوت به مادر و پسر نگاه میکرد با دیدن نگاه غم زده ی مادر جان، جلو اومد و رو به خانوم شیائو کرد:سلام...
خانوم شیائو نگاه غم زده ش رو از جان گرفت و به ییبو داد!
ییبو نیم نگاهی به جان که اخم هاشو توی هم کشیده بود و با انگشت های دستش بازی میکرد کرد وبعد رو به خانوم شیائو که نگاهش میکرد لبخندی زد و گفت:خیلی خوش اومدین... حتما خیلی خسته این لطفا بفرمایین داخل!
جکسون هم که برای اولین بار بود مادر جان رو میدید، جلو اومد و با لبخند خانوم شیائو رو به داخل راهنمایی کرد!
با رفتن اونها، ییبو دست جان رو گرفت و وقتی جان نگاه ناراحتشو بهش داد لبخندی به بانیش زد و گفت:وقتی اخم میکنی خیلی زشت میشی
با لبخند کوچیکی که روی لباای جان نشست، ییبو جلو رفت و بوسه ی نرمی روی لبهاش کاشت و گفت:جان اون زن با تموم ایرادهای که داره مادرته پس لطفا یکم مهربون تر رفتار کن
_اما
+اما نداریم بانی
با اویزن شدن لبهای جان، با خنده ضربه ی به نوک بینیش زد و گفت:کیوت لعنتی نمیگی همینجا بخورمت؟
جان با شیطنت دستهاشو دور گردن ییبو حلقه کرد، زبونش رو روی لبش کشید و با لحن اغوا کننده ای گفت:پس منتظر چی هستی اقای وانگ
~دو دقیقه نمیتونم تنهاتون بزارم ها زود باشید بیاید داخل ببینم

🌠
جان چشم غره ای به جک که با شیطنت جلوی در ایستاده بود رفت و با اکراه از بغل ییبو بیرون اومد،
ییبو با خنده، دست بانی اخموش رو گرفت و وارد خونه شد!
نیم ساعتی میشد همه توی نشیمن نشسته بودن و هیچ کس حرف نمیزد! درواقع همه منتظر بودن خانوم شیائو حرف بزنه و علت اومدنش رو توضیح بده!
بالاخره بعد از نیم ساعت خانوم شیائو نگاهش رو به جان داد و گفت:شنیدم نامزدی رو بهم زدی
جان با اخم سرشو به معنای مثبت تکون داد،خانوم شیائو آهی کشید و گفت:میدونی پدرت چقدر روی کارش و روابط کاریش حساسه،خوشش نمیاد حرفش دوتا بشه و تو...
جان وسط حرف خانوم شیائو پرید و گفت:برام مهم نیست اون مرد چی فکر میکنه.. این زندگی منه پس فقط خودم براش تصمیم میگیرم و باید بدونین اینجا اومدنتون بی فایدس چون من به هیچ عنوان راضی به قبول این نامزدی نمیشم
خانوم شیائو اخم هاشو توی هم کشید و گفت:بزار حرفم تموم بشه بعد حرف بزن جان،حتی اگه منو به عنوان مادرت قبول نداشته باشی بایذ همینقد بدونی که ازت بزرگترم و باید احتراممو نگه داری
جان با خجالت سرشو پایین انداخت، حق با مادرش بود! درست بود از مادرش ناراحت بود اما اون هنوزم مادرش بود! کسی که اونو بدنیا آورده بود! حتی اگه توی بزرگ کردنش کوتاهی کرده بود بازهم این واقعیت که اون بدنیا اورده بودش رو نمیشد نادیده بگیره!
خانوم شیائو اهی کشید و گفت :جان میدونم نه من و نه پدرت هیچکدوممون نتونستیم وظیفمون رو به درستی در قبالت انجام بدیم،من امروز اینجام تا بتونم یه کوچولو از این کم لطفی رو جبران کنم... اومدم کنارت باشم و اجازه ندم تا اون عوضی خودخواه زندگی تو رو هم مثل زندگی من و خودش جهنم کنه...
_مامان
خانوم شیائو اشک هاشو پس زد و ادامه داد:من به هیچکس اجازه نمیدم آینده تو خراب کنه... اون بهم قول داده بود ک اگه ازتون دور بمونم اجازه میده هرجور دلت میخواد زندگی کنی اما مثل همیشه زیر قولش زد
جان نمیفهمید مادرش داره درمورد چی حرف میزنه! یعنی تموم این سالها مادرش بخاطر قولی که بین خودش و پدرش بوده ازشون دوری میکرده نه بخاطر خوش گذرونی؟!
جان:
نمیتونستم بفهمم دورم چه خبره! چی درستع چی غلط! کی پشتمه و کی رو به روم! از وقتی مامان اون حرفها رو زده بود بهم ریخته بودم! یعنی تموم این عذابها بخاطر بابا بود؟
اما دلیلش چی بود؟ چرا باعث پاشیدن خانواده از هم شده بود؟ دلیلش چی بود؟
با پیچیده شدن دستهای دور تنم، نگاهمو از بیرون گرفتم و سرمو به عقب چرخوندم،
ییبو بوسه ای روی گونم گذاشت و گفت:بانی قشنگم به چی فکر میکنه
+بوبو
_جانم
+حس بدی دارم،انگار تاحالا خواب بودم و قراره بزودی از خواب خوش بیدارشم

💥
سرشو روی شونم گذاشت و دستهاشو دورم حلقه کرد و گفت:اینقد سخت نگیر عشقم به این فکر کن که خدا چقدر دوست داشته که همچین پسر خوشگل و همه چی تمومی رو سر راهت قرار داده
با خنده ضربه ی آرومی به بازوش زدم و گفتم:خودشیفته تا این جک مارمولک نیومده غربزنه ازم جدا شو
حلقه ی دستهاشو سفت تر کرد و با خنده گفت:نگران نباش درو قفل کردم که نتونه مزاحممون بشه
ابروی بالا دادم و گفتم:مزاحم چی اونوقت؟
ییبو منو سمت خودش برگردوند،جفتمون توی چشم های هم غرق شده بودیم که ییبو با جلو اومدن و بوسیدن پیشونیم این اتصال رو شکست،
_میدونی وقتی کنارمی همش وسوسه میشم بخورمت
+ممکنه رودل کنی اقای وانگ
_میخوام اصلا بمیرم
+ییبوو
با خنده لبهامو بوسید و گفت:جان ییبو
+اینقدر اذیتم نکن
_اوه ببین کی این حرفو میزنه،اقای شیائو یادتون نرفته که تا همین دیروز کی بود پدرمو در میاورد!
+نمیدونم درمورد کی حرف میزنی اقای وانگ
_عه که اینطور،پس بزار یادت بیارم
منو به دیوار میخکوب کرد و لبهامو به دندون گرفت! مثل یه حیوون درنده افتاده بود به جون لبهامو اونها رو مک میزد و گاز میگرفت
بالاخره بعد از چند دقیقه، از لبهام دل کند و سرشو عقب برد!
اخم کرده نگاهش کردم! لبهام بشدت میسوخت و اذیتم میکرد،
ییبو بی توجه سرشو لای گردنم برد و مشغول مکیدن گردنم و لاو مارک گذاشتن روی گردنم شد
+اخ وحشی دردم گرفت
بوسه ای روی جای که گاز گرفته بود گذاشت و سرشو عقب اورد و توی چشم هام خیره شد! میتونستم خواستنو از توی چشم هاش بخونم، منم میخواستمش و خب از سمتی هم دلم میخواست به یه روشی ذهنمو از مامان و بابا و حرفهای مامان دور نگه دارم!
با تصمیمی که گرفتم دستامو دور گردنش حلقه کردم و سرمو جلو بردمو لبهامو روی لبهاش گذاشتم، هرچند لبم میسوخت اما اعتنایی بهش نکردم و مشغول بوسیدنش شدم!
ییبو هم بی معطلی دستهاشو دور کمرم حلقه کرد و توی بوسه همراهیم کرد!
ییبو دستشو زیر لباسم برد و مشغول نوازش بالا تنم شد!
با رسیدن دستش به نیپلم و اسیر شدن نیپلم تو دستش، چشم هامو بستم و اه خفه ای توی دهنش کشیدم!
ییبو بوسه رو شکست و سرشو کنار گوشم آورد، همینجوری که به بازی با نیپلم ادامه میداد و باعث میشد اه های ریزی از لبم خارج بشه کنار گوشم زمزمه کرد:جون دلم عشقم،تو فقط برام ناله کن جانم
چشم هامو باز کردم و با لحن خماری گفتم:میخوامت بو...
کج خندی تحویلم داد و منو رو به دیوار برگردوند و خودش پشتم قرار گرفت! دستشو داخل شلوار و باکسرم برد و عضومو توی مشتش گرفت که باعث شد ناله ی بلندی از لبهام خارج شه!
بدجور شهوتی شده بودم و دوست داشتم هرچی زودتر به فاکم بده که از شانس گندم همون موقع تقه ای به در خورد و صدای جکسون مثل سوهانی روحمو خراش داد!

💥
سوم شخص:
~ییبو جان... مهمون داریم!
ییبو بی توجه به جکسونی که صداش میزد،شلوار جان رو پایین کشید که باعث اعتراض جان شد:یی... بو... داره صدات میزنه...
ییبو بوسه ی نرمی روی لبهای صورتی رنگ جان زد و گفت:ولش کن عشقم...
_اما
انگشتهاشو جلوی دهن جان گرفت و اجازه ی حرف زدن بیشتر بهش نداد و گفت:هیس.
😜🍭
جکسون نیم نگاهی به مرد اخمالویی که روی مبل نشسته و با عصبانیت پاشو تکون میداد انداخت و زیر لب گفت:فاک بهت ییبو الان چه وقت به فاک دادنه آخه مرتیکه... اونم درست وقتی بابای دوست پسرت پا شده اومده پسرشو ببینه!!
÷چرا نمیاد؟!
جکسون لبخندی روی لبش نشوند و سمت اقای شیائو رفت و رو به روش نشست و گفت:هم راستش جان یکم بی اعتیادی کرد وقتی داشت از خیابون رد میشد پاش گیر کرد به جوی آب و افتاد توی جوب... خب ییبو داره کمکش میکنه دوش بگیره
اقای شیائو چهره شو جمع کرد و با شک گفت:توی جوب افتاد؟! و اخم کرده گفت:همیشه مایه ی ابرو ریزی عه!
جک چشم غره ی نامحسوسی به مرد رو به روش رفت و با چرخیدن نگاه مرد روش لبخند مصنوعی ای تحویلش داد و گفت:با اجازتون من الان میام
÷راحت باشین لطفا
جک از روی مبل بلند شد و در همین حین که سمت اشپزخونه میرفت توی دلش غر زد:مرتیکه پررو خونه ی خودمه معلومه که راحتم!... وای خدای ممنون که نزاشتی زیر دست همچین مصیبتی بزرگ شم وگرنه حتما خودمو میکشتم!

ییبو بوسه ای روی شونه ی جان زد و جسمشو توی بغلش گرفت و کنار گوشش گفت:خوبی عشقم؟!
جان درحالی که هنوز نفسش سرجاش نیومده بود خودشو به ییبو تیکه داد و بریده بریده گفت:لعنت...چرا.. مثه... سگ وحشی... میشی موقع سکس...
ییبو تک خندی زد و گفت:چون عشقم زیادی سکسی و جذابه نمیتونم رو خودم کنترل داشته باشم
_فاک یو بچ
+عه عشقم
_کوفت عشقم... تموم بدنم درد میکنه...
سمتش برگشت و دستهاشو دور گردن ییبو حلقه کرد و با مظلوم نمایی گفت:ببرم حموم
ییبو با خنده بوسه ای روی لبش گذاشت و با بردن دستهاش زیر زانوهاش اونو توی بغلش گرفت و سمت حموم برد!
بعد از یه دوش ده دقیقه ای، هر دوشون از حموم بیرون اومدن!
با تقی که به در خورد جان  نگاهشو به در داد و با غر گفت:فاک باز اومد
ییبو با خنده بوسه ای روی گونه ی جان گذاشت و باهمون حوله ای که دورش بود سمت در رفت.
جان هم بدون اینکه زحمت پوشیدن لباس به خودش بده با همون حوله روی تخت رفت و ملحفه رو روش کشید و با چشم هاش ییبو رو دنبال کرد!
ییبو درو باز کرد و با حالت غر خطاب به جکسون گفت:فاک بهت دو دقیقه نمیتونی مزا...
جمله ی ییبو با بالا اوردن سرش و دیدن پدر جان ناتموم موند! چشم هاش گرد شدن و با تعجب گفت:عمو...



پایان.

سلوم اینم از پارت جدید مینی فیک عشق گمشده😐😂کلا 13 پارته دوسش داشته باشید.

دوصتون دارم ❤️💚💛

عشق گمشده... 🧚Where stories live. Discover now