پارت 3

1.6K 241 67
                                    

با کشیده شدن شلوارش به سمت پایین جیغی کشید و تقلا کرد که خودشو نجات بده
یونگی بدون توجه به دست و پا زدناش و بدون هیچ زحمتی اونو روی صندلی ماشین خوابوند و از رونای پاهاش گرفت و اونو جلو کشید و بین پاش قرار گرفت

با دیدن صورت گریون و قرمز جیمین و دستی که روی دست خودش قرار داشت تا مانع از کارش بشه، هوف کلافه ای کشید و به کارش ادامه داد، توضیح دادن برای این بچه هیچ فایده ای نداشت پس بهتر بود کار خودشو انجام بده
پای زخمی شده ی جیمینو توی دستش گرفت و نگاهی بهش کرد، زخمش عمیق نبود ولی خراشیده شده بود و خونی شده بود
از زیپ صندلی ماشین کیف کوچیکی درآورد و وسایل لازم رو از توش درآورد، خون روی زانوشو پاک کرد و بعد از ضدعفونی کردن زخمش و زدن پماد اونو بست.

جیمین وقتی دید خطری تهدیدش نمیکنه گریه رو متوقف کرد و به یونگی خیره شد که با اخم و جدیت مشغول رسیدگی به زخمش بود

بعد از اتمام کارش پای جیمینو ول کرد که جیمین سریع نشست و ازش فاصله گرفت و تشکر کوتاهی کرد

#اسمت چیه

با سکوت بچه ی روبروش با صدای بلند تری سوالشو تکرار کرد

#نمیشنوی بچه؟ اسمت چیه؟
+ک.. کیم جیمین
#هوم... جیمین، چرا اونجا بودی
+بخدا من فقط میخواستم از اونجا رد شم که شما رو دیدم

یونگی به بچه ی روبروش نگاه کرد که چطور مظلومانه و با چشمایی که توش اشک جمع شده بود درمورد خودش توضیح میداد و اثبات میکرد که جاسوسی نمیکرده

حس عجیبی از درونش شلعه ور میشد که تا حالا تجربش نکرده بود، حس خواستن کسی، حس دوست داشتن و اهمیت دادن به کسی
دوست داشت جیمینو با خودش ببره تا همیشه پیشش باشه

با دیدن گریه جیمین از خیالاتش فاصله گرفت و شونه های جیمینو گرفت و فشرد که بدن جیمین لرزش عجیبی گرفت و گریش بیشتر شد

#تو ازم میترسی جیمین؟
+آ.. آره.. هق

به اجبار دستاشو از شونش برداشت و ازش فاصله گرفت، نمیتونست اونو پیش خودش نگه داره وقتی که میدونست جیمین ازش میترسه و عذاب میکشه، از طرفی جیمین هنوز بچه بود و نمیتونست بذاره اینجور چیزا رو تجربه کنه، شاید باید براش صبر میکرد تا بزرگتر بشه

در ماشینو باز کرد و ازش پیاده شد، به جیمین نگاه کرد که سرشو به سمت در آورده بود و از تو ماشین بهش نگاه می‌کرد

#بیا پایین جیمین
+برای چ... چی
#نترس کاری باهات ندارم، بیا بیرون

جیمین با ترس و لرز از ماشین اومد بیرون و در ماشینو از پشت بست و بهش تکیه داد، سرشو انداخت پایین و با دستاش بازی کرد

#برو خونه
. ولی آگوست دی اون
#حرف نباشه جک، گفتم برو خونه جیمین

با بالا اومدن سر جیمین و چشمای گرد شده از تعجبش
بار دیگه حرفشو تکرار کرد و بهش نزدیک تر شد جوریکه بدن جیمین به بدنه ی ماشین چسبید و خودش هم روی جیمین خم شد و دستاشو دوطرف سرش روی کاپوت ماشین گذاشت و کاملا روش سایه انداخت، و با چهره ای جدی و لحنی تهدیدوار ترسوندش

My bossOnde histórias criam vida. Descubra agora