سلام لاولی های من ❤
غیبت صغری تموم شد بالاخره 😂
به جاش هم امشب آپ داریم هم فردا شب 😙🍀⚘
ووت بدین خوشگلا
اگه بدونین کامنت هاتون چقد بهم انرژی میده هر دو خط واسم یه کامنت می ذارید 🥺🥺
احتمالا اگه اول این پارت یکم گیج شدین یا متوجه نشدین قضیه چیه پارت قبلی رو بخونید خوشگلا 🥰خب آماده این بریم بخونین ببینیم چه اتفاقی واسه کاپل دوست داشتنی مون افتاده ؟
Let's go guys
(♡__♡)
یونگی همون طور که جیمین رو بغل کرده بود از ساختمان اصلی بیمارستان خارج شد و روی نیمکتی که توی فضای سبز بیمارستان گذاشته شده بود نشست .
دستش رو زیر سر افتاده جیمین گذاشت و سرش رو به بالا هدایت کرد . به چشم های بسته جیمین خیره شده بود و داشت به این فکر می کرد که چطور ممکنه اون چشم های درنده وقتی بسته اند اینقدر معصوم و بی گناه به نظر بیان .
داشت به این فکر می کرد که یک آدم چطور می تونه اینقدر زیبا و جذاب باشه در عین حال اینقدر کیوت و معصومانه به نظر برسه .با تکون خوردن پلک های جیمین از خیره شدن به صورت فریبنده اش دست کشید و روی حالات جیمین متمرکز شد .
- جیمین ؟ ..حالت خوبه ؟ صدای منو می شنوی ؟
جیمین یه ثانیه چشم هاش رو باز کرد و با یونگی چشم تو چشم شد اما بعد صورتش رو در هم کشید . دست هاش رو روی سرش گذاشت، اخم کرد و ابرو هاش در هم گره خورد .
•آه سرم ...د..دارم..دارم دیوونه می شم . کمکم کن ، جلوش رو ب..بگیر .
-هی حالت خوبه ، چت شد یهو ؟جیمین یقه پیراهن مشکی یونگی که دو تا از دکمه هاش باز بود رو تو مشتش های کوچیکش گرفت و خودش رو بالا کشید .
با صورتی رنگ پریده و چشم هایی که یک لایه اشک توش جمع شده بود به چشم های یونگی نگاه کرد . آب دهنش رو به زود قورت داد . صدای سوت ممتد و بلندی که تو مغزش می پیچید امونش رو بریده بود ، انگار داشتند مغزش رو سوراخ می کردند .•دارم دیوونه می شم ب..بهش بگو بس کنه .
جیمین دست هاش رو از یقه یونگی جدا کرد و روی گوش هاش گذاشت و فشار داد . یونگی محکم تن بی حال جیمین رو گرفت که نیوفته ، با تعجب به حالت های هیستریک جیمین نگاه می کرد ، متوجه نمی شد چی میگه . باید جلوی چی رو می گرفت ؟
از اینکه نمی تونست بفهمه مشکل جیمین چیه احساس بی عرضگی می کرد . با دیدن خونی که از بین انگشت های امگا می چکید مثل برق گرفته ها سریع دست های جیمین رو از روی گوش هاش برداشت . با دیدن گوش هاش که داشت خونریزی می کرد چشم هاش گرد شد .دست های جیمین شل شده بود و چشم های قرمزش نشونه فشاری بود که داشت بهش وارد می شد . لب هاش رو به هم فشار می داد تا داد نزنه . یونگی نمی تونست بیشتر از این تحمل کنه .
![](https://img.wattpad.com/cover/315184951-288-k724701.jpg)
ВЫ ЧИТАЕТЕ
^you are half my heart^
Фанфикتولد دو کودکی که سرنوشتشان بقای بشریت را تعیین خواهد کرد. لحظه ای که زندگی از میان نفرین خونین ظهور می کند خورشیدِ هستی خاموش خواهد شد. لحظه ای که دلیل تپش قلبت را فراموش کنی از اعماق جنگل سبز شعله های خونین زبانه خواهد کشید و سکوتی سرد، سر و صدای...