part 5 : my omega (امگای من )

166 29 16
                                    


سلام لاولی های من ❤
غیبت صغری تموم شد بالاخره 😂
به جاش هم امشب آپ داریم هم فردا شب 😙🍀⚘
ووت بدین خوشگلا
اگه بدونین کامنت هاتون چقد بهم انرژی میده هر دو خط واسم یه کامنت می ذارید 🥺🥺
احتمالا اگه اول این پارت یکم گیج شدین یا متوجه نشدین قضیه چیه پارت قبلی رو بخونید خوشگلا 🥰

خب آماده این بریم بخونین ببینیم چه اتفاقی واسه کاپل دوست داشتنی مون افتاده ؟

Let's go guys

(♡__♡)

یونگی همون طور که جیمین رو بغل کرده بود از ساختمان اصلی بیمارستان خارج شد و روی نیمکتی که توی فضای سبز بیمارستان گذاشته شده بود نشست .

دستش رو زیر سر افتاده جیمین گذاشت و سرش رو به بالا هدایت کرد . به چشم های بسته جیمین خیره شده بود و داشت به این فکر می کرد که چطور ممکنه اون چشم های درنده وقتی بسته اند اینقدر معصوم و بی گناه به نظر بیان .
داشت به این فکر می کرد که یک آدم چطور می تونه اینقدر زیبا و جذاب باشه در عین حال اینقدر کیوت و معصومانه به نظر برسه .

با تکون خوردن پلک های جیمین از خیره شدن به صورت فریبنده اش دست کشید و روی حالات جیمین متمرکز شد .

- جیمین ؟ ..حالت خوبه ؟ صدای منو می شنوی ؟

جیمین یه ثانیه چشم هاش رو باز کرد و با یونگی چشم تو چشم شد اما بعد صورتش رو در هم کشید . دست هاش رو روی سرش گذاشت، اخم کرد و ابرو هاش در هم گره خورد .

•آه سرم ...د..دارم..دارم دیوونه می شم . کمکم کن ، جلوش رو ب..بگیر .
-هی حالت خوبه ، چت شد یهو ؟

جیمین یقه پیراهن مشکی یونگی که دو تا از دکمه هاش باز بود رو تو مشتش های کوچیکش گرفت و خودش رو بالا کشید .
با صورتی رنگ پریده و چشم هایی که یک لایه اشک توش جمع شده بود به چشم های یونگی نگاه کرد ‌. آب دهنش رو به زود قورت داد . صدای سوت ممتد و بلندی که تو مغزش می پیچید امونش رو بریده بود ، انگار داشتند مغزش رو سوراخ می کردند .

•دارم دیوونه می شم ب..بهش بگو بس کنه .

جیمین دست هاش رو از یقه یونگی جدا کرد و روی گوش هاش گذاشت و فشار داد . یونگی محکم تن بی حال جیمین رو گرفت که نیوفته ، با تعجب به حالت های هیستریک جیمین نگاه می کرد ، متوجه نمی شد چی میگه . باید جلوی چی رو می گرفت ؟
از اینکه نمی تونست بفهمه مشکل جیمین چیه احساس بی عرضگی می کرد . با دیدن خونی که از بین انگشت های امگا می چکید مثل برق گرفته ها سریع دست های جیمین رو از روی گوش هاش برداشت . با دیدن گوش هاش که داشت خونریزی می کرد چشم هاش گرد شد .

دست های جیمین شل شده بود و چشم های قرمزش نشونه فشاری بود که داشت بهش وارد می شد ‌‌. لب هاش رو به هم فشار می داد تا داد نزنه . یونگی نمی تونست بیشتر از این تحمل کنه .

^you are half my heart^Место, где живут истории. Откройте их для себя