Part 4 : glance (نگاه)

154 20 14
                                    


-نخواب عزیزم . لطفا چشم هاتو نبند ، بهم نگاه کن . چشم هاتو ازم نگیر . خ..خواهش می کنم .

ضربان قلب جونگ کوک همین طور داشت بالا می رفت .اگه همین طور پیش می رفت قلبش از کار می افتاد و خاموش می شد . جئون جونگ وو (پدر کوک) دکمه احضار دکتر رو فشار داد و خودش سریع بالای سر جونگ کوک رفت . عرق کرده بود . صورتش پر شده بود از قطره های ریز و درشت که بین اشک هاش گم شده بودند. بدنش داشت توی تب می سوخت . جئون جونگ وو شونه های پسرش رو گرفت و تکونش داد . اما جونگ کوک هیچ واکنشی نشون نداد . انگار توی یک خواب طولانی گیر کرده بود ‌. خوابی که مثل یک زندگی پر تشنج داشت عذابش می داد . هیچ راهی برای فرار از سرنوشتی که توش گیر کرده بود نداشت .
مجبور بود صفحه های خونین این کتاب رو ورق بزنه .
کاش می تونست سرنوشتش رو پاک کنه و خودش از صفحه اول دوباره شروع به نوشتن کنه . کاش می تونست برای خودش یه زندگی آروم و کلیشه ای بنویسه . زندگی ای که توش غم نباشه ‌، جنگ نباشه ، نگرانی نباشه ، فقط یک زندگی ساده ، بدون آدم های اضافی.  حتی حاضر بود که یک آلفای معمولی باشه . حاضر بود یک زندگی عادی داشته باشه ،بدون تجملات و زرق و برق ، فقط می خواست از سرنوشتی که ناخواسته توش گیر کرده بود فرار کنه .
در اعماق خوابش گیر افتاده بود اما مغزش تقلا می کرد بیدارش کنه . ملافه روی تخت رو توی مشت هاش گرفته بود و فشار می داد . به نفس نفس افتاده بود. کنترل تپش قلبش رو از دست داده بود .
دکتر ها با دستگاه شوک وارد اتاق شدند . اگه بیشتر صبر می کردن قلبش از کار می افتاد باید بهش شوک می دادند . تا از این حالت دربیاد . دکتر ولتاژ دستگاه رو تنظیم کرد و دو صفحه دستگاه رو به هم مالش داد.

*خب با شمارش من یک ، دو ، سه ... یکی دیگه سریع یک ، دو ، سه...
قفسه سینه محکم جونگ کوک به خاطر شوکی که بهش وارد می شد مداوم بالا و پایین می رفت . پدرش داشت دیونه می شد . اتفاقی که سال ها دلیل پریشونی شب هاش بود بالاخره داشت اتفاق می افتاد.
حسش می کرد . امکان نداشت جونگ کوک بدون دلیل این طوری بشه . مطمئن بود که بالاخره اون چیزی که کابوس زندگی ایش بود داره اتفاق می افته‌‌.
با شوک آخر ضربان قلب جونگ کوک آروم گرفت و  با بی جونی چشم های خیسش رو باز کرد . بدون صدا گریه می کرد نمی دونست چرا داره گریه می کنه یادش نمی اومد . اما قلبش می گفت باید اون کلمات رو به زبون بیاره . با بی جونی و صدایی که از ته چاه در می اومد گفت.

-از دستش دادم
+جونگ کوک ...جونگ کوک حالت خوبه پسرم ؟
-از دستش دادم
+کی رو از دست دادی؟ چی میگی ؟

حرفی که پدرش زد باعث شد از شوک بیرون بیاد ‌. اتفاقای چند ساعت اخیر در یک ثانیه از جلوی چشم هاش رد شد .
فقط یک ثانیه طول کشید تا رنگ چشم هاش از سیاه به قرمز تبدیل بشه . اما این دفعه فرق داشت . انگار تلالو خورشید از میان مرداب خون ظهور کرده بود . رگه های طلایی میان دریای جوشان خون ، برای اون آلفای خون خالص فقط یک چیز رو نشون می داد .
اون جفتش رو ملاقات کرده بود . یک نیروی قوی آلفا رو به سمت رایحه و بوی جفتش می کشید . با شنیدن صدای خش خش کفشی با چشم هاش صدا رو دنبال کرد . پدرش رو دید که از ترس عقب عقب می رفت . چرا پدرش ازش می ترسید ؟ چرا داشت ازش فرار می کرد ‌؟
+جون..جونگ کوک چشم هات ؟ چ..چشم هات
-من باید...باید برم
دستش رو به سمت سرمی که به دستش وصل کرده بودند برد و توی یه حرکت سرم رو از دستش جدا کرد . براش مهم نبود که خون از رگش بیرون می ریزه . فقط می خواست بره . فقط یه چیز توی ذهنش اکو می شد ، باید بره ‌. فقط باید از اینجا بره و  خودش رو توی نمی دونم های ذهنش غرق کنه . یک عطشی درونش ایجاد شده بود که هیچ چیز نمی تونست برطرفش کنه فقط باید دنبال رایحه ای که یک طناب دور گردنش انداخته بود و دنبال خودش می کشید می رفت ‌. تنها چیزی که الان وقت فکر کردن بهش رو نداشت این بود که سوئیچ ماشین رو کجا گذاشته، پس فقط دوید . حس می کرد گرمای زمین داره کف پاهاشو می سوزونه. هوا گرم نبود  اما بدن جونگ کوک داشت آتیش می گرفت . انگار خورشید روی کوک متمرکز شده و همه گرماش رو به اون میده . با چشم های به خون نشسته اش که رگه های طلایی به خوبی از بینشون دیده می شد هاله های نور عجیبی رو می دید که مثل یک راهنما اون رو به سمت رایحه جفتش می کشید . از میان جمعیت با سرعت رد می شد . همه با ترس کنار رفته بودند . بوی تلخ چوب سوخته و قهوه باعث می شد آلفا های دیگه خون بالا بیارند . زمین غرق خون شده بود . امگا ها با ترس روی زمین نشسته بودند و دست هاشون رو روی سرشون گذاشته بودند . تعادل شون رو از دست داده بودند و سرگیجه داشتند . کوک مثل مسخ شده ها فقط به سمت اون رایحه که هر ثانیه کم رنگ ترم می شد می دوید ‌. یه چیزی بهش می گفت اگه دیر برسه برای تک تک لحظات زندگی ایش پشیمونی رو حس می کنه .

^you are half my heart^Where stories live. Discover now