زینگ
نامجون با شنیدن صدای زنگ در از جاش بلند شد و رفت تا در را باز کند و همون طور که در رو باز میکرد با حالت تمسخرآمیزی گفت :
-چه عجب جناب جئون تشریف آور...
انتظار دیدن جین رو نداشت بعد از بحثی که هفته پیش با هم داشتند ندیده بودش . اخم هاش تو هم رفت و چشم هاش رو ازش گرفت . جین واقعا چطور تونسته بود اون حرف ها رو بهش بزنه چطور تونسته بود یک هفته خودش رو ازش دریغ کنه. با اخم خواست در رو ببنده که جین سریع جلوش رو گرفت و یک قدم به بهشت نزدیک شد .جین دست نامجون رو گرفت
و سرش رو چرخوند تا به چشم های نامجون نگاه کنه ولی نامجون حتی بهش نگاه هم نمیکرد.-کیم نامجون تموم کن این بازی مسخره رو، بهم نگاه کن.
• فکر کنم دفعه آخری که دیدمت خیلی واضح گفتی دیگه نمیخوای ریخت منو ببینی .
جین سرش رو انداخت پایین و با شرمندگی گفت :
-ببین من واقعا منظوری نداشتم اون موقع تو حال خودم نبودم.
• منم الان اصلاً رو مود خوبی نیستم برو لطفاً.
جین دست هاش رو از روی دست های نامجون برداشت، الان دلش میخواست نامجون دست های سفید و کشیده اش را بگیره و آن رو به آغوش گرمش دعوت کنه اما افسوس که باید رابطه اش با نامجون رو کنترل می کرد و ازش فاصله میگرفت نمیتونست بیخیال مسئولیت هایش بشه کاش میتونستم بی توجه به مسئولیت های یک ولیعهد بین بازوهای بزرگ کسی که دوسش داشت آروم بگیره و چند ساعت بدون فکر کردن به چیزی بوسه های آروم نامجون روی سرش را به شماره .
- من واقعاً متاسـ...سفم من نمیخواستم اینطوری بشه.
جین سرش رو پایین انداخت و به اشک هاش اجازه داد صورت برفی اش رو خیس کنند. نامجون با صدای بغض دار جین سرش را بالا آورد و بالاخره بهش چشم دوخت، اما این بار جین بود که بهش نگاه نمیکرد بیشتر از هر چیزی از دیدن سقوط کردن مروارید های براق جین اعصابش به هم می ریخت.
دستش رو بالا آورد و به چونه جین رسوند تا صورتش رو بالا بیاره اما جین دستش رو پس زد و عقب رفت . نمیتونست بذاره رابطه ای بین شون باشه و این بیشتر از همه خودش عذاب می کشید . صدای جونگ کوک برای جین هشداری بود که زودتر از اونجا بره چون نمیتونست رفتار نامجون رو پیش بینی کند و هر کاری ازش ممکن بود.
-نامجون به نفعته تو کشو های میز من سرک نکشیده باشی... اوه جین تو هم که اینجایی.
جدیدا کم پیدایی...میگم تو خوبی؟• من باید برم نامجون لطفاً فردا شب بیا خونه ،مامان گفت میخواد خودش شام درست کنه.
جین بدون نگاه کردن به جونگ کوک سریع پیام
مادرش رو رسوند و به سمت آسانسور خیز برداشت.
YOU ARE READING
^you are half my heart^
Fanfictionتولد دو کودکی که سرنوشتشان بقای بشریت را تعیین خواهد کرد. لحظه ای که زندگی از میان نفرین خونین ظهور می کند خورشیدِ هستی خاموش خواهد شد. لحظه ای که دلیل تپش قلبت را فراموش کنی از اعماق جنگل سبز شعله های خونین زبانه خواهد کشید و سکوتی سرد، سر و صدای...