1 آغازِ ما

246 37 12
                                    

آغاز ما


-فرمانده توپ خانه رو هدف گرفتند ... بیشتر تجهیزات و مهماتمون رو از دست دادیم...وضعیت قرمز رو اعلام کنیم؟
با عصبانیت قدمی برداشت و از بین هیاهوی همیشگی پناهگاه گذشت.
-زخمی داشتیم؟
-بله فرمانده ... چیزی حدود صد و پنجاه نفر تا شعاع چند کیلومتری پناهگاه‌.
-مردم رو از شهر خارج کردید؟ جاشون امنه؟
-بله...طبق دستوراتتون اعلام وضعیت سفید کردیم تا همه ی مردم شهر وارد پناهگاه های زیر زمینی بشن.
-خوبه...پزشک ها رو خبر کنید ... نمیخوام کسی بیهوده جونش رو از دست بده.
و با در اواردن کت بلند همیشگی اش به سمت سرباز های آماده باش رفت.
-تمامی سرباز ها وارد خط بشید...مطمئن بشید که کسی تو شهر نباشه و تا جایی که میتونید جلو برید .
-اطاعت میشه فرمانده .
تمامی سرباز ها که تعدادشون حدود صد نفر میشد یک صدا اعلام آمادگی کردند و پشت سر راهنما و ارشد تیمشون قدم برداشتند.
آهی از روی کلافگی کشید و با دیدن شخصی آشنا فورا قدم هاش رو به اون سمت کج کرد .
-جینو...
-اوه...بله فرمانده؟
-فورا تعدادی سرباز رو به خط کن و به جبهه ی چپ برو ، علاوه بر اون پرستار و بهیار ها رو برای بازرسی سرباز ها گوش به زنگ کن .
-عذر میخوام فرمانده ولی پزشک ها جوابگوی این همه مجروح و زخمی نیستند ... با کمبود نیرو مواجه شدیم
کلافه دستی به پیشونی عرق کرده اش کشید و پلکی رو هم گذاشت.
-به محض آروم شدن وضعیت تلگرافی بنویس و درخواست کمک از سوی پرستار و دکتر ها از جبهه ی جنوبی بکن.
-اطاعت میشه فرمانده .
-آزادی.
با سری خمیده قدم هاش رو سمت پناهگاه کج کرد تا سری به مردم بیچاره ی شهرش بندازه .
باید به اونها اطمینان خاطر میداد ..‌. بلاخره اون فرمانده ی این شهر بود ، شهری که حالا هدف متفقین قرار گرفته بود
امریکا و انگلیس حملات خودشون رو به جزایر ایتالیا از جمله سیسیل آغاز کرده بودند .
و این موضوع به تنهایی باعث بر انگیختن ترس مردم میشد .
موسولینی رهبر ایتالیای فاشیست به ظاهر درخواست کمک از کشور های همسایه کرده بود ولی موضوعی که آشکارا به چشم می‌خورد ضعف و نداشتن توان مقابله در مقابل متفقین بود ، بنیتو موسولینی از ابتدا هم نباید نخست وزیر میشد .
اون توان مقابله و جنگ رو نداشت...نقطه ضعفی که اُلیور از ابتدا هم بهش پی برده بود .
دیدن شعار های فاشیستی موسولینی ، خشم اُلیور رو برمی‌انگیخت...بنیتو رم رو الگوی خودش قرار داده بود و در این بین توجهی به خون های ریخته شده نمیکرد .
دست از تفکر درباره ی رهبر نالایقشون برداشت و سمت زیر زمین قدم تند کرد .
شنیدن زجه های زنان و گریه های کودکان چیزی بود که اُلیور باید بهش عادت می‌کرد...ولی نه ، اون فرمانده ی به اصطلاح خشک و بی احساس طاقت دیدن این وجه از مردم کشورش رو نداشت .
در پناهگاه به اون بزرگی شاید فقط چندین مرد بالغ به چشم می‌خورد...درستش هم همین بود .
مردان برای حفظ جان خانواده اشون پا به میدان جنگ گذاشته بودند .
نگاه غم زده اش رو از اون میدان پر از آدم گرفت و راه رفته اش رو برگشت .
کسی تو پناهگاه زخمی و یا مجروح نشده بود ، و این موضوع تا حدودی باعث آرامش خاطر اُلیور میشد
با تیر کشیدن بازوی زخمی اش، ناله کنان نگاهی به دستش انداخت .
رنگ خون پارچه ی قهوه ای رنگ لباسش رو پر رنگ تر کرده بود و باعث سوزش پوست آسیب دیده اش میشد
اُلیور فرمانده ای نبود که از راه دور به سربازانش دستور بده ... اون در تمامی حملات زودتر از باقی افرادش پا پیش می‌گذاشت و اگر آخرین جراحت مبارزه اش روی تن دردمندش خودنمایی نمیکرد ؛ حال در حال جنگیدن بود...جنگ برای حفظ وطن و مردم بیچاره اش...
توجهی به درد بیش از حد بازواش نکرد و راه مد نظرش رو در پیش گرفت .
باید چاره ای برای کمبود بهیار هایش می‌کرد گرنه معلوم نبود چندین تن زخمی بدون دیدن خانواده هایشان آخرین وداع را با خودشان می‌کردند .
.
.
.
-وضعیت؟
-شهر در آرامش کامل قرار داره قربان .
-بسیار خب ، آزادی.
سرباز تازه کار احترام نظامی ای انجام داد و بلافاصله از چادر فرمانده اش خارج شد.
دستهاش رو روی صورتش قرار و از میز روبه روش تکیه گاهی برای آرنج های دردمندش ساخت.
حمله ی غیر منتظره ی امروز حسابی آشفته اش کرده بود.
-اجازه ی ورود می‌ید؟
با شنیدن صدای نا آشنایی آهی از روی کلافگی کشید و صورتش رو از حصار دست هاش آزاد کرد.
-بیا تو.
با نمایان شدن قامت نا آشنایی در روپوش سفید رنگی متعجب ابرویی بالا انداخت و بدون هیچ حرفی منتظر کلامی از شخص مقابلش موند.
-سلام قربان سرپرست تیم جدید امداد ، ماتئو اورلاندو هستم.
-تیم جدید امداد!؟ به همین زودی پیغاممون رو دریافت کردن که تیم جدید فرستادن؟
-خیر قربان ، تیم ما داوطلبانه آماده ی خدمت گذاری شده.
دستهاش رو در هم قفل کرد و نگاهی به مرد روبه روش انداخت.
-از کدوم ناحیه اعزام شدید؟
-ناحیه ی شرقی.
-بسیار خب ، تعدادتون؟
-دو پزشک ، یازده پرستار ، سه بهیار و دو سرپرست قربان.
-خوبه ، به موقع اومدید ، بهتره زودتر به چادر غربی برید ، سرباز های مجروح زیادی داریم دکتر .
دکتر مقابلشون سری تکون داد و عقب گرد کرد تا از چادر خارج بشه که فرمانده با صدای مقتدری لب باز کرد:
-وقتی که داوطلبانه برای اینکار پیش قدم شدید نباید توقع جای گرم و نرمی داشته باشید دکتر ، اینجا میدونه جنگه و ما جایی بیشتر از چادر های نخی برای خوابیدن نداریم.
-تیم ما هم توقعی نداره فرمانده ، بهتره زودتر به سرباز ها رسیدگی کنیم ، شب بخیر.
فرمانده متحیر به جای خالی روبه روش خیره شد و لب گزید.
شاید هنوز هم بودند وطن دوستهایی که بدون هیچ چشم داشتی پا روی جون و زندگی خودشون برای مردم کشورشون میزاشتن.
دستی بین دو آبروی درهم آمیخته اش کشید و دوباره نگاهش رو به سمت نقشه ی روبه روش برگردوند.
ایتالیا...کشوری که اُلیور در اون چشم به این هستی گشوده بود ، حال در حال فروپاشی بود.
اصلا چه کسی فکرش رو می‌کرد که مردم این جهان دوباره وارد میدون جنگ بشن. با این حال که آثار جنگ جهانی اول رو هنوز هم می‌تونستند در جای به جای کشورشون ببینند.
این دنیا کوتاه تر از این بود که مردم دنیا بخوان برای سلطه گری و نشون دادن برتری خودشون دست به اسلحه ببرند و هم نوعان خودشون رو دفن کنند.
آشفته لیوان آبی برای خودش ریخت ، به هرحال با "شاید" و "باید" ها چیزی از پیش نمی‌رفت.
فعلا اون فرمانده ی این منطقه  و وظیفه اش جلوگیری از هر خطر احتمالی ای از سوی دشمن بود.
فرمانده ای که برعکس سرباز هاش که حداقل اجازه ی چند ساعت خواب داشتند ، بدون هیچ نارضایتی ای در تاریکی شب مشغول انجام وظیفه اش بود.

**
-جینو!
-بله قربان.
همونطور که دستهاش رو ، پشت کمرش قفل کرده بود لب باز کرد و بین سرباز های مجروحش قدم زد.
-گزارش میخوام.
-قربان هیچ شبیه‌خون و حمله ای از دیشب تا به الان نداشتیم و خوشبختانه تیم دکتر اورلاندو کمک حال بسیار بزرگی برای ارتش بودند ، تا همین چند دقیقه ی پیش هم درحال برسی جراحات سرباز ها بودند.
متعجب ابرویی بالا انداخت و دوباره گره ی ابروهاش رو درهم کرد.
مطمئنا تیم جدیدی که اعزام شده بودند در طول راه استراحتی نداشتند ، با این حال اونها تا صبح درحال کمک رسانی سربازان و مجروحان بودن.
این موضوع زیادی برای کسی مثل فرمانده ی این ارتش که میدونست معمولا بیشتر افراد در یک قدمی مرگ فقط به فکر خودشون هستند و کمکی به دیگران نمی‌کنند ، ارزشمند بود.
هرچند کم ، ولی بودند افرادی که هنوز هم از خودگذشتگی داشتند.
با دیدن سربازی که سرم به دست در حال راه رفتن بود عصبی به سمتش پا تند کرد :
-هیچ معلوم هست که چرا از روی تختت بلند شدی!؟ حال وخیمت جوابگوی انرژی ای که میخوای داشته باشی نیست سرباز.
-قربان...من باید دوستم رو ببینم‌.‌..میخوام ببینم زنده‌است یا نه...اون...اون تیر خورد و من...
یک سناریوی دیگر! فرمانده هر روز شاهد اینگونه اتفاقات بود ، اتفاقاتی که هیچ وقت براش عادی نمی‌شد. از دست دادن عزیزان هم تو این جنگ خونین یک نوع مرگ بی صدا به حساب می‌‌اومد مگه نه؟ مرگ قلبی که با دیدن چشم های روی هم رفته ی عزیزکش به درد می‌اومد.
-بهت دستور میدم برگردی به تختت سرباز.
-قربان ولی...
سرباز که بیشتر از این نای حرف زدن نداشت با بی حالی تمام روی زانوهایش خم شد ، ولی مثل همیشه این فرمانده بود که بدون توجه به جایگاهش دست به سمتش برد و اجازه نداد زانوهای باندپیچی شده ی سرباز زمین پر از سنگ ریزه رو لمس کنه.
بیهوش شدن سرباز و موقعیتی که فرمانده در اون قرار داشت منجر به باز شدن زخم تازه ی بازوش و بلافاصله نمایان شدن رنگ خون به روی پارچه ی لباسش شد.
-قربان اجازه بدید من میبرمش.
سرباز رو به دست جینو سپرد و خودش قدمی به عقب برداشت. حال زخم تازه ی بازوش دوباره امون نفس کشیدن رو ازش گرفته بود.
دست آزاد و سالمش رو بالا اوارد و فشاری به محل خون‌ریزی آورد.
-لطفا دستتون رو بردارید فرمانده.
با شنیدن صدای آرومی نگاهی به اطرافش انداخت و تونست سرپرست تیم جدید امدادش رو ببینه.
-دکتر اورلاندو...نباید الان درحال استراحت کردن باشید؟
-تو میدون جنگ جایی برای استراحت کردن نیست فرمانده. حالا لطفا دستتون رو از روی زخمتون بردارید ، شما فقط دارید با اینکار خون بیشتری رو از دست میدید.
به آرومی فشار دستش رو از روی بازوش کم کرد و قدمی به عقب برداشت.
-برید استراحت کنید دکتر ، حملات پی در پی ای در انتظارمونه و باید تمامی افرادم گوش به زنگ باشن ، نمیخوام پلک های رو هم رفته اتون رو هنگام وضعیت قرمز ببینم.
-استراحت میکنم فرمانده، البته بعد از رسیدگی به شما. فرمانده ی این لشگر نباید به این زودی توان خودش رو از دست بده. لطفا همراهم بیاید.
متعجب از لحن دستوری و پر از آرامش دکتر روبه روش ، به ناچار قدمی برداشت و پشت سر ماتئو به راه افتاد.
- روی اون تخت بشینید.
بعد از رسیدن به اتاق کوچکی و دستور ماتئو ، روی تخت جا گرفت و فراموش نکرد که گره ی ابروهاش رو پر رنگ تر ازقبل کنه.
-لطفا لباستون رو در بیارید فرمانده.
با شنیدن دوباره ی اون صدا ، بدون هیچ گونه حرفی شروع کرد به باز کردن دکمه های لباسش و در اواردن دست مجروحش از آستین لباس. دلیلی برای عریان شدن کاملِ بالاتنه اش نمی‌دید ، پس فقط به یک آستین رضایت داد و منتظر دکتر روبه روش موند.
ماتئو با آرامش همیشگی اش پا پیش گذاشت و بعد از برسی زخم نسبتا بزرگ فرمانده ، شروع کرد به ضدعفونی کردن اون ناحیه.
-چند روزه که زخم دستتون بازه؟
-حدودا چهار روز.
-فرمانده...جای تعجب داره که چرا تا الان بهش رسیدگی نکردید. ممکنه عفونت کنه و همین عفونت ساده شما رو از پا در بیاره.
-اولویت های من فرق داره دکتر ، تیم امداد به تنهایی پاسخگوی این همه مجروح نبود و من ترجیح دادم تا به سرباز هام رسیدگی کنن.
ماتئو نگاهی به نیم رخ فرمانده انداخت و با برداشتن پنس شروع کرد به باز کردن کمی از زخم نامطلوب مرد روبه روش.
-ممکنه دردتون بگیره فرمانده ، احتیاج به بخیه دارید و متاسفانه مورفینی برای تزریق بهتون نداریم.
-لازم نیست...فقط انجامش بده.
ماتئو بدون حرف سری تکون داد و شروع کرد به باز کردن لوازم بخیه به روی تخت.
اُلیور به محض دیدن سوزن و نخ بخیه سری از روی کلافگی تکون داد و نگاهش رو به سمت دیگه ای دوخت.
-میخوام شروع کنم.
دکتر گفت و بعد از گرفتن سوزن با پنس مخصوص شروع کرد به زدن اولین بخیه.
صدایی از فرمانده در نمی‌اومد ولی فقط خود اُلیور میدونست که چقدر در اون لحظه خواستار مرگه.
اصلا چه کسی در دنیا وجود داشت که عصب های مخصوصِ دردِش به طور کل از کار افتاده باشه؟
اُلیور درد داشت ولی نیاز به بازگو کردنش نبود ، همینکه درحال گزیدن لب زیرینش بود نشون از کلافگی اش میداد ، مگر نه؟
با پیچیدن درد مضاعفی در جای به جای بدنش فورا نگاهش رو به سمت بازوی زخمی اش کشوند و زیر لب هیسی کشید.
-نیاز به نشون دادن مقاوم‌تتون نیست فرمانده، دردی که دارید طبیعیه ، پس راحت باشید.
ماتئو که همچنان متوجه نگاه خیره ی فرمانده به روی زخمش بود ، دست آزادش رو بالا برد و با جسارت تمام بعد از گرفتن چونه ی فرمانده ،‌ نگاهش رو به سمت خودش برگردوند.
-به من نگاه کنید ، دیدن زخمتون فقط باعث بیشتر شدن دردتون میشه.
فرمانده در اون لحظه نه تنها دردی رو حس نمی‌کرد بلکه درحال تفکر راجب بی‌پروا بودن دکتر روبه روش بود.
مژه های بلند ، پوستی سبزه رنگ ، گونه هایی برجسته ، لبهایی متناسب با فرم صورت...اینها مواردی بود که فرمانده حین خیره شدن به ماتئو در ذهن خودش جای داده بود. و صد البته موهایی بلند به رنگ خاک...زیبا بود ولی کلافه کننده ، دکتر روبه روش واقعا از اون حجم از مو که تا گوش هاش می‌رسید کلافه نمی‌شد؟
-تموم شد.
با مردمک های گشاد نگاهی به بازوی باندپیچی شده اش انداخت و لب گزید.
هیچ متوجه نشده بود که کی دکتر روبه روش بخیه زدن رو تمام کرده و بازوش رو باندپیچی کرده بود!
-ممنون.
فرمانده تشکر نمی‌کرد...درواقع اون هیچ وقت تشکر نمی‌کرد ولی به خوبی میدونست که اگر دکتر روبه روش نبود تا روز مرگش هم به دنبال دوا کردن بازوی مجروحش نمی‌رفت.
-بهتره استراحت کنید فرمانده ، نگاه تمام سربازان به شماست .
و این آخرین مکالمه ماتئو با فرمانده بود.
فرمانده ای که به یاد نداشت آخرین بار کی اینقدر پرحرفی کرده. به راستی که از تیم جدید بهیاری اش راضی به نظر می‌رسید.











بلاخره انتظار ها به سر رسید و اولین پارت از فیک "طمع" آپ شد.
راضی هستید از قلم و فضای کلاسیک فیک؟
همچنین ممنون میشم تا نظراتتون رو در رابطه با این فیک بخونم♡

𝑮𝑹𝑬𝑬𝑫𝒀 | 𝑲𝑶𝑶𝑲𝑽Where stories live. Discover now