3 صدایِ شب

129 27 3
                                    

صدایِ شب

با عصبانیت یقه ی افسر روبه روش رو گرفت و روی صورتش غرید.
-منظورت چیه!!! یعنی چی که پیشروی کردن حروم‌زاده! افسر کارلووی اجازه ی همچین کاری به دشمن نمیده...اون اجازه نمیده حتی یه وجب از خاکمون به اشغال در بیاد!
-متاسفم قربان ولی...ولی افسر کارلووی رو هم گرفتن...
سرباز با ترس جمله اش رو به اتمام رسوند و دقیقه ی بعد این مشت تنومند الیور بود که روی صورتش خوش کرد.
موهاش رو به دست گرفت و چند بار دور خودش چرخید.
حالا...قرار بود بدونِ لئو چجوری اون منطقه رو اداره کنه؟ اصلا لئو هنوز زنده بود؟
-قربان اجازه ی ورود می‌دید.
با شنیدن صدای جینو ، بیرون از چادر ؛ نگاهی به سرباز رو به روش کرد:
-گمشو بیرون و اجازه بده ارشدت بیاد تو.
سرباز با صورت خونی احترام نظامی ای گذاشت و لحظه ای بعد جینو وارد چادر شد.
-اخبار رو شنیدی؟
-شنیدم جینو...شنیدم.
-هی هی ... نکنه خودت رو باختی؟! نگران نباش...درست میشه!
-ججوری درست میشه جینو! تو بگو ... چه جوری قراره درست بشه؟
جینو با ناراحتی دستی به شونه ی الیور کشید و در آخر اون رو مجبور به نشستن روی صندلی چوبی کرد.
-فرمانده ی کل قراره تلگراف بزنه...این یعنی یا جایگزینی برای کارلووی داره، یا قراره تو رو...
-نه! من نمی‌تونم جینو...من از این مسئولیت بر نمیام.
-آروم باش الیور...خدای من داری تب میکنی...باید دکتر خبر کنم...لطفا یکم دراز بکش.
با اجبارِ جینو ، روی تخت کهنه و زوار در رفته دراز کشید و آرنجش رو روی چشم هاش گذاشت.
الیور به تنهایی نمی‌تونست...اون بدون کارلووی نمی‌تونست از پس رهبریِ شمال بر بیاد.
این چه جهنمی بود که گرفتارش شده بود؟
چرا فقط مرگ آغوشش رو برای الیور باز نمی‌کرد؟
.
.
.
با شنیدن نوای آشنایی لای پلک هاش رو باز کرد و اخمی سر داد.
خوابیده بود؟ چرا هیچ چیز رو به یاد نداشت! انگار که بدنش خستگی این چند سال اخیرش رو با چندین ساعت خواب برطرف کرده بود.
خوابی که الیور سالها ازش محروم بود.
کمی نگاهش رو در اطراف گذروند و متوجه نبود لباس فرمش شد. چه کسی جرعت کرده بود لباسش رو از تنش خارج کنه؟
و اما این صدا...صدایی که الیور اون رو بخاطر داشت.
می‌پرسید ازکجا؟ ... جوابش آسون بود. مگر چند نفر متوجه زبان جمهوری کره می‌شدند؟ یکی از اون افراد معدود الیور بود. با وجود پدر کره‌ای اش حرف زدن به این زبان براش آسون بود ، اون هم در قلب ایتالیا.
الیور تا به حال حتی جمهوری ‌کره رو از چند کیلومتری هم ندیده بود. ولی این صدا...صدایی که حال یادآور پدرش بود ، آرامش رو به تمام وجودش تزریق می‌کرد.
به طوری که فرمانده ی این شهر ناخودآگاه چشم روی هم می‌ذاشت تا تمرکز بیشتری روی اون نوای دلنشین داشته باشه.
صاحب این صدای دلنشین چه کسی بود؟ نمی‌دونست.
ولی ازش ممنون بود...ممنون بود که در شب های ناآرام ایتالیا، حکم مورفین رو برای سرباز هاش به جا می‌آورد.
-بیدار شدی؟
صدای جینو مصادف بود با قطع شدن نوای دلنشین شب.
آرنجش رو از روی پلک هاش برداشت و نگاهی به دوست چندساله اش انداخت.
-چندساعته که خوابیدم.
-شیش؟ یا شاید هفت! نمی‌دونم. ولی باید از اون دکتر تازه اعزام شده تشکر کنم که باعث شد ، حتی شده یه اجبار دارو ، چند ساعتی پلک روی هم بزاری.
-دکتر! دارو؟
-دکتر اورلاندو سرپرست تیم جدید بهیاری. باید بگم اون یکی از نیرو های مهم پایگاه محسوب میشه. صبح تا شب ، بدون وقفه در حال خدمات رسانی به مردمه! و خب به محض فهمیدن تب بالای بدنت ، فورا خبرش کردم و اون بهت مورفین تزریق کرد.
با این حرف فورا نیم خیز شد که باعث به وجود اومدن تاری دیدش شد.
-مورفین؟ چرا اجازه دادی بهم مورفین تزریق کنه!؟ اصلا متوجه هستی که ذخیره ی دارویی ما رو به اتمامه! سرباز ها بهش احتیاج دارن ، نه من!
-هی هی مرد! آروم باش. این تشخیص خود دکتر بود. به هرحال تو بهش احتیاج داشتی.
آهی از روی کلافگی کشید ؛ فورا قدم راست کرد و به سمت لباس فرمش که روی صندلی اش بود رفت.
-کجا داری میری؟
-میرم تا سری به نیرو هامون بزنم. به هرحال نصف روز رو خوابیده بودم.
-لازم نیست اینقدر به خودت سخت بگیری الیور! مردم این شهر چشم و امیدش به توعه ، پس لطفا با سخت گرفتن به خودت و بیمار شدنت ، نا امیدشون نکن!
نگاهی از روی شونه هاش به جینو انداخت و همونطور که جمله اش رو به زبون می‌آورد، از چادر خارج شد.
-چون نمی‌خوام نا امیدشون کنم ، استراحت کردن برام معنی ای نداره.
.
.
.
دست هاش رو از پشت ، روی کمرش قفل کرده بود و از روی سکو درحال تماشای هیاهوی سربازانش بود.
-قربان...شما باید استراحت کنید.
صدای تکراری این روزهاش بود که به گوش می‌رسید.
دکتر ماتئو اورلاندو...شخصی که سلامت تمامی افراد پایگاه رو تضمین می‌کرد.
-نیازی به استراحت نیست دکتر. شما چرا بیدارید؟
-خواب به چشم هام نمیاد. انگار که منتظر خبر شومی باشم ، قلبم در حال جنب و جوشه!
-خبر بد؟ همینکه در حال جنگ هستیم خودش خبر بد محسوب میشه دکتر.
ماتئو به تقلید از فرمانده، دست به پشت برد و کنار فرمانده ایستاد.
-درسته...و چی شما رو در این روزها آروم میکنه فرمانده؟
الیور نگاهی به نیم رخ مرد کنارش انداخت و با پایین ترین تن صدا زمزمه کرد:
-خیلی وقته که چیزی منو آروم نمیکنه.
ماتئو با لبخند به سمت فرمانده برگشت و سری کج کرد.
-شاید باید پیداش کنید.
بلافاصله بعد از جمله ی ماتئو پرستاری به سمتشون اومد و دکتر جوان رو با معذرت خواهی ای به یکی از چادر ها برد.
در این بین افکار فرمانده بود که حول و محور  "آرامش" می‌گشت.
اون واقعا کسی و یا چیزی رو برای به آرامش رسیدن نداشت. ولی شاید...شاید می‌شد گفت صدای لالایی ای که تا الان دوبار به گوشش خورده بود ، اون رو به "آرامش" نزدیک تر می‌کرد.
اونقدر نزدیک که فرمانده خواستار همیشگی آن بود...
**
-خبری شده؟
-فرمانده ی کل تلگراف زده!
با شنیدن جمله ی جینو ، فورا سرش رو بالا گرفت و منتظر بهش چشم دوخت.
-فرمانده ی کل ، من رو به عنوان جایگزین کارلووی ، زیر نظرت انتخاب کرده.
لبخندی زد و از روی صندلی چوبی اش بلند شد.
-تو لیاقت این جایگاه رو داری جینو.
-نه! لئو لیاقت این جایگاه رو داره. تا زمانی که برگرده، من فقط از جایگاهش محافظت می‌کنم.
با یادآوری لئو چهره اش رو جمع کرد و بی توجه به جینو ، دوباره به سمت میزش قدم برداشت.
لئو! داشت اون رو از یاد می‌برد.
چه بلایی سر دوستش اومده بود؟
آهی کشید و دست راستش رو روی صورتش گذاشت.
چرا این روزهاش تمومی نداشت.
و یا نه...چرا مرحمی برای درد های این روزهاش نداشت...





ادامه دارد...

𝑮𝑹𝑬𝑬𝑫𝒀 | 𝑲𝑶𝑶𝑲𝑽Where stories live. Discover now