2 همرزم

141 32 11
                                    

همرزم

-قربان لطفا ... شما نباید به خط بیاید.
همونطور که کت نظامی اش رو به تن می‌کرد اخمی کرد و دستی به موهایش کشید.
-وقتی گفتم همه به خط اعزام بشن، یعنی همه!
و با برداشتن اسلحه اش ، بدون حرف دیگری از چادر بیرون زد.
هوا مه آلود بود و آسمون گرفته! می‌خواست بارون بباره؟ انگار آسمون هم دلش گرفته بود ، چون میدونست که امروز هم باید تن هزاران سرباز بی‌جان رو بشوره و عاری از خون کنه.
جنگ واقعا دردناک بود.
دو سال و اندکی از سپتامبر ۱۳۳۹ می‌گذشت. درست از زمانی که شیپور جنگ در جهان زده شد ، البته اینگونه نبود که تمامی ابرقدرت های جهان یک روزه از خواب بلند شن و اقدام به تصاحب کشور های دیگر بکنند. این جدال و گریز از سال های قبل میان کشور های مختلف بود. ولی موضوعی که هیچکس از اون خبر نداشت پایان این میدان خونین بود.
کی قرار بود این جنگ و خون ریزی ها تمام شه؟
البته که هیچکس نمی‌دونست...حال دو سال خورده ای میگذره و جنگ همچنان ادامه داره.
و اما ایتالیا...جایی که فرمانده اون رو می‌پرستید ، در حال فروپاشی بود.
-فرمانده!
با صدای جینو از افکارش فاصله گرفت و نگاهی به ماشین های مملو از سرباز انداخت.
تیری در هوا به منظور شروع عملیات رها کرد و طولی نکشید که ماشین های جنگی یکی پس از دیگری به سمت مقصد مورد نظرشون حرکت کردند.
-قربان تیم بهیاری هم به خط اعزام شدن.
-چی؟ کی دستور داده؟ نیروهای امداد ما کمه و لازمه که اونها اینجا بمونن.
با ابروهای درهم زمزمه کرد و دندون هاش رو روی هم فشرد .
-افسر کارلووی.
افسر لئو کارلووی، تنها شخصی که اُلیور نمی‌تونست مقابلش مخالفتش رو اعلام کنه.
آهی از روی کلافگی کشید و به سمت جینو که نگاهش درست مثل همیشه هیچگونه احساسی رو بازتاب نمیکرد برگشت.
-ماشین رو بردار ، راه میوفتیم.
-اطاعت میشه قربان.
.
.
.
خون ، خون ، خون.
همه جا پر از خون بود. سپاه الیور اجازه ی پیشروی به دشمن نداده بود ولی تلفات زیادی به همراه داشت.
هر گوشه و کناری رو که نگاه میکردی ، سربازی بی رمق افتاده بود.
اون شهر خالی از سکنه بود ، ولی الیور باید تلاش خودش رو برای پس گرفتن حتی یک وجب از خاک وطنش می‌کرد.
با دیدن بهیار هایی که بی وقفه درحال امداد رسانی بودند آهی از روی آسودگی کشید و عرق روی پیشونی اش رو پاک کرد.
پایین انداختن سرش مصادف بود با دیدن بطری آبی جلوی چشم‌هاش و بلافاصله شنیدن صدای آشنا و آرامش بخش سرپرست تیم جدید بهیاری.
-نیاز دارید بهش.
بدون حرفی بطری سبز رنگ رو از دست  کتر روبه روش گرفت و با باز کردنش جرعه ای از آب گرم شده اش به دست آفتابِ سوزان نوشید.
-جنگ...ترسناکه...
با صدای دکتر کنارش نگاهی به منظره ی روبه روش انداخت و اخمی کرد.
-همه چیز از نزدیک ترسناک تر به نظر میرسه.
-فرمانده بودن باید سخت باشه! مگه نه؟ دیدن مرگ سرباز هاتون میتونه دردناک باشه.
از گوشه ی چشم نگاهی به دکتر اورلاندو انداخت که با چشم های ریز شده در حال بخاطر سپردن جزئیات صحنه ی روبه روش بود.
-اینجا جای تیم شما نیست دکتر. مردم شهر بیشتر از ما به شما احتیاج دارن ، ما همین الانش هم تیم امداد برای سرباز هامون داریم.
-جواب من رو ندادید فرمانده...رهبری ارتش سخته...مگه نه؟
لب زیرینش رو نامحسوس گزید و دستی به کمرش زد.
-دردناکه...حالا بهتره که زودتر همراه با تیمتون به شهر برگردید.
-ما هم درحال انجام وظیفه امون هستیم فرمانده. چه اینجا کنار سرباز ها و چه در شهر کنار مردم. چه بسا که سرباز های خط بیشتر از مردم شهر به ما احتیاج دارند.
-وظیفه ی ما و شما یکیه دکتر. ما برای دفاع از حقوق ، جان و مال مردم ساخته شدیم. و حالا بهتره که جان خانواده های سربازهامون رو در اولویت قرار بدیم.
-اشتباه میکنید. ما همگی هم رزمیم. و باید در قدم اول مکان زندگی مردم این کشور رو امن کنیم مگه نه؟
با برگشتن دکتر، الیور هم به رسم احترام روی پاهاش برگشت و روبه روی ماتئو ایستاد.
-هم رزمیم دکتر.
-پس بهتره فعلا از خاک وطنمون محافظت کنیم و جان سربازهایی که این مسئولیت رو به دوش می‌کشند تضمین کنیم.
بعد از این حرف ، ماتئو با سری افتاده معذرت خواهی ای از اليور کرد و به سمت تیم بهیاری اش راه افتاد.
درست همونطور که در ثانیه ظاهر میشد ، در یک چشم بهم زدن هم از جلوی چشم های الیور محو می‌شد.
ماتئو ، دکتری که برای اولین بار پا به میدون جنگ گذاشته بود ، زیادی بی پروا جمله هاش رو به زبون می‌آوارد.
ولی مگر فرمانده از این لحن و ساختار جملات مخصوص به دکتر اورلاندو بدش می‌اومد؟
نه ... الیور برای اولین بار شخصی رو تو این جنگ جهانی تحسین می‌کرد. شخصی که ترس بازتاب مردمک چشم هاش نبود.
دکمه ی لباس نظامی اش رو باز کرد و دستی به گردن خیس از عرقش کشید.
باید همین امشب به پایگاه بر میگشت و تیمش رو با تیم تازه نفس کارلووی عوض می‌کرد.
وگرنه معلوم نبود که تا فردا چیزی از تیمش باقی میموند یا نه!

**
-چرا اجازه دادی تیم جدید بهیاری‌مون وارد خط بشن؟
-زیادی نسبت به این قضیه واکنش نشون میدی اُلیور.
نگاه بی تفاوتی به رفیق چندین و چندساله اش انداخت و چکمه ی خاکی اش رو به گوشه ای انداخت.
-فقط نگرانم لئو...نباید اون ها رو با مرگ روبه رو کنیم ، مردم این شهر و سرباز ها به مداوا احتیاج دارن، پس نباید دکترهامون رو بیهوده از دست بدیم.
-نگران نباش الیور...فقط کمی چشم روی هم بزار ، ما وارد خط می‌شیم.
افسر لئو بعد از زدن دستی به شونه ی الیور، فورا چادر رو ترک کرد تا هرچه زودتر همراه با سربازهاش وارد میدون جنگ شه.
به سختی کتش رو از تنش خارج کرد و روی تخت تک نفره اش دراز کشید.
خسته بود...الیور حال از همه چیز خسته بود.
خسته از مرگ و میر پی در پی ، خسته از ندیدن خانواده اش ، خسته از زندگی یک‌نواختش... اون واقعا خسته بود.
خسته و تنها...درست مثل همیشه.
شب بود ولی چیزی از دلهره های الیور کم نمی‌کرد.
سپاه متفقین هیچوقت قبل از حمله شیپور به دست نمی‌گرفت ، پس الیور هم نمی‌دونست که چه زمانی باید منتظر حمله ی دشمن باشه!
خواب؟ نه اون مدت ها بود که نمی‌خوابید.
شاید چشم روی هم میزاشت ، ولی نمی‌خوابید.
خوابیدن برای یک فرمانده درست مثل خوابیدنِ اون شهر بود.
اگر فرمانده می‌خوابید…شهر از بین می‌رفت.
با شنیدن صدایی که در حال لالایی خوندن به زبانی که مادرش باهاش حرف می‌زد ؛ بود ، ناگه لبخندی زد و به یاد خانواده اش افتاد.
این صدا...درست مثل مورفین ، آرامش رو وارد بند بندِ وجود الیور می‌کرد.
صدایی که منبع اون معلوم نبود ولی هرچی که بود چشم های فرمانده رو از خستگی روی هم انداخته بود.
صدایی که آرزو می‌کرد که تا هرشب شنوایِ اون باشه.




|موزیک رو می‌تونید از چنل مربوطه دانلود کنید|
متن لالایی:

سکوت شب به من نزدیک میشه (شب ساکت داره کم کم فرا میرسه)
وقتی با نگاهی پوچ به سمت پنجره نگاه میکنم
می بینم که ابرهای بیرون هنوز دارن توو آسمان راه میرن
چروکیدگی های روتختی من
به آرامی، به آرامی محو میشن
شب به آرامی، به آرامی محو میشه
شب برای من گرم و آرامشبخش میشه
میتونم امشب بخوابم؟
حالا میتونم بدنمو بر روی بدن تو تکیه بدم؟
اینجارو ترک میکنم تا بتونم داستان دیگری از خودم در قالب ترانه بِسرایم
اما دوباره برمیگردم
میتونم امشب بدنمو بر روی بدن تو تکیه بدم؟
روز و شب، من به تو فکر میکنم
در خواب و رویاهام





ادامه دارد...
نظرات خودتون رو از ما دریغ نکنید ♡

𝑮𝑹𝑬𝑬𝑫𝒀 | 𝑲𝑶𝑶𝑲𝑽Where stories live. Discover now