های گااااایز🙂
چطور مطورین؟!
ووت بدیناااا گناه دارم نامصن:)داشت از مدرسه برمیگشت و حسابی خسته شده بود مثل همه دانش آموزا...
زورگویی دانش آموزای قلدر مدرسه هرروز بیشتر میشد و مدیراحمق مدرسشون هم هیچ کاری نمیکرد؛چرا؟!چون اون لعنتیا پول بیشتری به اون مدیر پول پرست و عوضی میدادن...
آهی از ته دل کشید و به روز مسخره ای که تا الان گذرونده بود فکر کرد.√فلش بک به مدرسه:
زنگ دوم بود کتاب هاشو تند تند توی کیفش گذاشت تا زودتر بره که ناگهان عکس آیدول مورد علاقش یا بهتر بگم کسی که فقط با شناختنش عاشق شده بود از لای کتاب افتاد،اینکه میگم عاشقش شده بود صرفا به خاطر فن بوی بودنش نبود، اون آیدول لعنتی اخلاق و رفتارش بدجور جذبش میکرد و فاعک،اون چهره و صداش...دیوونه کننده بود، میتونست هربار با هرلبخند اون لعنتی براش جون بده،به هرحال اون بیشتر از سه سال بود که فنش بود و امسال فهمیده بود علاقش به اون فرد بیشتر از یه دوست داشتن ساده شده...و واقعا نمیتونست اینو کنترلش کنه،جوری که هر روز بیشتر عاشقش میشد... خم شد تا سریع برش داره که ناگهان کفشی روی گوشه عکس قرار گرفت و جلوی برداشتنش رو گرفت، یونگی اخمی کرد و سعی کرد اون عکس رو از زیر پای فرد بیرون بکشه که صدای پسر پخش شد:
×ههههه اینو باش،چیشده پسر کوچولو؟!زورت نمیرسه یه عکسو از زیر پام بیرون بکشی؟!
و بلافاصله پاشو از روی عکس برداشت... یونگی سریع عکسو برداشت و گوشه عکسو فوت کرد تا خاک گوشه تصویر از بین بره، نگاه یونگی به چشمای پسر توی عکس افتاد و دستشو روی عکس کشید و همزمان لبخند زد،ولی ناگهان پسر دیگه که یجورایی رئیس قدرای اون مدرسه بود عکسو از دستش قاپید و با رفیقاش بلند بلند خندیدن،فرد نگاهی به عکس انداخت و با خنده گفت:
×ایگووووو نگاش کن...بازم این پسره...از چیه این ایدول خوشت میاد؟!عاااا یادم نبود تو جوجه فسقلی گی ای...دوباره خندید و ادامه داد:
×ولی این بیشتر شبیه دختراست و به درد به فاک رف...
حرفش کامل نشده بود که ضربه ای به طرف راست صورتش برخورد کرد با حیرت و تعجب نگاهی به پسر همیشه ساکت و مظلوم کلاس انداخت و با اخم یه ابروشو بالا انداخت:
×عه؟!منو میزنی احمق؟! از کی همچین جراتی پیدا کردی؟!
عکسو با پوزخند از وسط پاره کرد و همزمان رفیقاش رو مخاطب قرار داد:
×اینقد بزنینش که حتی نتونه حرف بزنه.
پوزخندی زد و همزمان با گفتن توله سگ، از کلاس بیرون رفت...√پایان فلش بک:
با یادآوری اینکه همیشه بخاطر علاقه شدیدش به جئون جونگکوک و گی بودنش اذیتش میکنن اشکش دوباره پایین چکید...دستی روی شونه چپش که خیلی درد میکرد کشید و
به عکس پاره نگاه کرد و
با ناراحتی زمزمه کرد:
+کاش میتونستم لااقل یکبار ببینمت جونگکوکی...
خب مشخصه مشکل چیه... اون بخاطر وضعیت مالی و ...نمیتونست به کنسرت بره و اگر هم میرفت نمیتونست از نزدیک اونو ببینه...
هنوز چند قدمی بیشتر با بدن درد شدیدش که به خاطر کتکای اون عوضیا بود راه نرفته بود که متوجه یه پروانه شد که روی تار عنکبوتی گیر کرده بود،پروانه سفید و خوشکلی که به طرز عجیبی به دلش نشست...
تصمیم گرفت آزادش کنه...اون پروانه زیبا از نظرش مثل جونگکوک بود،زیبا و خواستنی.
با دقت و حوصله پروانه رو جدا کرد،پروانه سفید رنگ زیر نور افتاب میدرخشید.
یونگی با ذوق به پروانه که روی دستش راهپیمایی میکرد خیره شد ،کف دستشو بالا گرفت اما پروانه روی مچ دست و رگ دستش نشست،لبخندی زد و زمزمه کرد:
+کاش یکی هم منو نجات میداد پروانه کوچولو...
سوزش کمی احساس کرد و دوباره به پروانه خیره شد اما ناگهان سوزش وحشتناک و دردناکی حس کرد و دستشو سریع عقب کشید تا پروانه از روی دستش افتاد با تعجب به مچ دستش که سرخ شده بود نگاه کرد و بعد به پروانه نگاه کرد:
+خدای من دستم چیشد...
بالا رو نگاه کرد و فهمید پروانه رفته...
باز به دستش نگاه کرد:
+عامممم پروانه ها نیش میزنن؟!
سرشو به دوطرفه تکون اد و جواب خودشو داد:
+نوچ،فکر نکنم،احتمالا یا حساسیته یا جای ضربه های اون عوضیاس...
بی اهمیت به سوزش دستش به اسمون نگاه کرد،نفس عمیقی کشید و به راهش ادامه داد...پارت اول چطور بود گایز؟!ووت یادتون نره!
YOU ARE READING
«WHITE»
Fantasyهمچی از یه پروانه سفید شروع شد... علمی تخیلی ولی دوستداشتنی+_+ کاپل:کوکگی:)