سلامممممم ایندفعه زودتر آپ کردم ککککک:))))))
صبحانه رو خورده بود و حالا توی اتاقش نشسته بود و به طرحی که مثل تاتو روی دستش حک شده بود نگاه میکرد ...
نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
+خب...حالا چیکار کنم،این زیادی عجیبه...
سرشو بین دو دستش گرفت و تقریبا داد زد:
+هوففففففف خداااااا،این...این واقعا ترسناکه...لعنت بهش!
سرشو با استرس به دوطرف تکون داد و ناله کرد:
+چرا هیچ جواب منطقی ای براش پیدا نمیکنم!
عصبی نگاهشو توی اتاق چرخوند که به کتاباش رسید،اوه یه عالمه تکلیف داشت و هیچ کدومم انجام نداده بود،برای فراموشی اضطرابش پشت میز نشست و تکالیفشو انجام داد،شاید اینجوری برای زمان کمی همه چیز رو فراموش میکرد...
روی تختش دراز کشید حالا دیگه شب شده بود ،تصمیم گرفت به این اتفاق عجیب دیگه فکر نکنه شاید خودش همونطور که ظاهر شده بود همونطور هم میرفت...
با اخم حرف خودشو تایید کرد و به زور خوابید.
_________________
روز بعد:/
به محض بیدار شدنش اولین کاری که کرد نگاه کردن به مچ دستش بود ولی بلافاصله با دیدن علامتی که پاک نشده بود دندوناشو روی هم فشارداد...
+لعنت بهش،چه غلطی کنم.
فرم مدرسشو پوشید و با سرعت به راه افتاد،به هرحال هرچقدرم فکر میکرد دلیل منطقی ای برای اون اتفاق پیدا نمیکرد...
به کلاسش رسید و فوری روی صندلیش نشست...
پسری که همیشه بهش زور میگفت با دیدنش نیشخندی زد و خواست به سمتش بره که استادشون یکدفعه وارد شد و اونم گذاشت بعد از کلاس بره و یونگی رو اذیت کنه...چرا؟!چون اذیت کردنش لذت بخش بود،ترس توی چشماش روح مریضشو ارضا میکرد و شاید با اذیت کردنش به چیزی که میخواست میرسید...
همون لحظه هم یونگی داشت به این فکر میکرد که چجوری از دست اون قلدر فرار کنه...
پنج دقیقه تا پایان کلاس مونده بود که یونگی دستشو بالا برد و با لکنت معلمشونو صدا زد:
+اس...استاد!
معلم آروم توی کلاس نگاهشو چرخوند و با رسیدن به شاگرد آروم و درسخونش جواب داد:
÷چیه مین؟!
یونگی با استرسی که سعی داشت پنهون کنه جواب داد:
+میشه برم بیرون حالم خوب نیست.
استاد نگاهی به ساعتش انداخت و با کمی مکث رو به یونگی گفت:
÷فقط ده دقیقه مونده.
+خواهش میکنم استاد...اصلا حالم خوب نیست،لطفا...
استاد آهی کشید و زمزمه کرد:
÷آه...باشه میتونی بری به هرحال تو درست خیلی عالیه...
همونطور که از جاش بلند میشد و کیفشو برمیداشت تند تند تشکر کرد:
+ممنون ممنون
÷کیفتو کجا میبری؟!
+راستش نیازش دارم و اینکه تا من برگردم زنگ خورده...
÷هوفففف باشه برو...
+ممنون...
سریع از کلاس بیرون رفت و کیفشو توی لاکرش گذاشت و درشو قفل کرد، بلافاصله رفت روی حیاط و اما توی کلاس ...
پسرک قلدر(کریس /فک کنم این بشر تو همه فیکشنا نقش منفی باشه🤣) که از همون اول فهمیده بود نقشه یونگی چیه از جاش بلند شد و بدون گرفتن اجازه یا اطلاع دادن بیرون رفت.
استاد دندوناشو روی هم فشار داد میدونست نمیتونه به اون لعنتی خرپول و بی ادب هیچی بگه...
کریس با نیشخند شیطانیش بیرون رفت،با توجه به عادتش میدونست شاگردا همشون وقتی میترسن توی یکی از دسشوییا قایم میشن...خصوصا اگه اون فرد یونگی کوچولو باشه.
با خنده وارد دسشویی شد و بلند گفت:
×هی یونگیا...خودت بیا بیرون وگرنه...دلم نمیخواد اول صبحی کسی رو کتک بزنم...
و دوباره خندید...
اون پسر کوچولو تا حدی بی دقت بود که نفهمیده بود فقط در دسشویی خودش بستست....
کریس لگدی به یکی از درا زد و باعث لرزش بدن یونگی شد....به در بعدی که میدونست یونگی اونجاست رفت و با لگد در زد که جیغ یونگی به هوارفت:
×یااااااا میای بیرون یا قفل اینو بشکنم؟!
یونگی با لرز جواب داد:
+بیام بیرون هم منو میزنی!
پوزخندی زدوجواب داد:
×اینجوری فقط من میزنمت در غیر اینصورت باید کتک هشت نفر رو تحمل کنی.میتونی تحمل کنی مین؟!
یونگی لعنتی به خودش فرستاد و اروم با بدنی که میلرزید بیرون اومد.
کریس دوباره خندید:
×توی احمق....فقط دوس پسرم شو تا راحت شی،حتما باید هرروز کتک بخوری تا سر عقل بیای؟!میدونی اگه دوس پسرم شی چقد به نفعته؟!کسی جرات نمیکنه حتی چپ بهت نگاه کنه،همیشه هم همه چی دراختیارته،پادشاهی میکنی براای خودت،فقط داری وقت جفتمونو میگیری احمق.
یونگی دندوناشو روی هم فشار داد دوباره روی پر روش بیرون اومد:
+یاااا تو واقعن فکر میکنی من اینکارو میکنم؟!حتی اگه موقع کتک خوردن بمیرم هم دوست پسرت نمیشم،تو منو بخاطر گی بودنم جلوی بقیه مسخره میکنی بعد میای میگی دوست پسرت شم؟مسخرس!
کریس با خیال راحت پوزخند رو اعصابی زد،این لعنتی راضی بشو نبود،دستشو بالا اورد تا کشیده ای به یونگی بزنه تا زبون درازش برای چند دقیقه حرکت نکنه که ناگهان با دیدن چشمای یونگی چند قدم عقب رفت:
×ت...تو...ل...لنز گذاشتی؟!اره؟!
یونگی گیج زمزمه کرد:
+چی داری میگی؟!
پسرک به نفس نفس افتاد مطمئن بود وقتی اومد اون لنزی نداشت پس چرا؟!
اخمی کرد و با ترسی که سعی میکرد نشون نده به بیرون رفت،بعدا هم میتونست حساب اونو برسه.
یونگی گیج و متعجب به عقب برگشت و با دیدن چشماش توی اینه اونم تقریبا چیغ زد:
+چ...چرا چشمام سفید شده؟!لعنتی حتما یه ربطی به اون پروانه فاکی داره...
چشماشو بست و چنتا نفس عمیق کشید و وقتی بازشون کرد اونا مثل قبل بودن...
عسلی شده بودن...
هوفی کرد و تصمیم گرفت بره چون نزدیک کلاس بعدیش بود و فکر کردن به موضوع چشماش مثل موضوع تتو قطعا هیچ جوابی براش به ارمغان نمیاره چ فقط بیشتر گیجش میکنه و میترسوندش،دوباره نباید ذهنش مشغول میشد...جفته بودم وقتی کامنت میدین عین چیییی ذوق میکنم؟!
ووت بدین دیگهههههه،نامردا:]]]]
ESTÁS LEYENDO
«WHITE»
Fantasíaهمچی از یه پروانه سفید شروع شد... علمی تخیلی ولی دوستداشتنی+_+ کاپل:کوکگی:)