PART_2

324 83 29
                                    

سلاااااام بر جیگولیای خودم:»»»»»
شهرمارو سیل داره میبره کککککک...




به خونه که رسید،در رو آروم باز کرد و بی سر و صدا وارد شد،سعی کرد پنهانی به اتاقش بره نمیخواست مادرش بازم با دیدن کبودی های روی بدنش ناراحت بشه...
چند قدم روی انگشتاش اروم اروم به طرف اتاقش رفت که یکدفعه صدای مادرشو از پشت سرش شنید:
÷کجا میری یونگی.
بدون برگرشتن به سمت مادرش جواب داد:
+آمممم خستم میرم اتاقم‌...
÷برگرد ببینمت...
+....
÷گفتم برگرد یونگی.
نفس عمیقی کشید و به آرومی برگشت...
رنگ نگاه مادرش بعد دیدن وضعیت یونگی تغییر کرد،اینکه بعضی وقتا پسرشو کبود و زخمی میدید که لباساش پر خاکه براش دردناک بود،ناراحت زمزمه کرد:
÷بازم؟!
یونگی سرشو پایین انداخت و همزمان با تکون دادن سرش  اروم جواب داد:
+اوهوم.
مادرش دستشو به صورتش کشید و گفت:
÷خدای من،برو تو اتاقت لباسات رو عوض کن تا یخ بیارم.
+نیازی نیست فقط میخوام بخوابم...مزاحمم نشو لطفاً اوما...
و بدون منتظر موندن برای شنیدن جواب به سمت اتاقش رفت تا استراحت کنه روی تخت دراز کشید نگاهی به دستش که هنوز میسوخت انداخت و از خستگی بیهوش شد...
خداروشکر فردا تعطیل بود پس میتونست استراحت کنه...
_____________________
دختر سفید پوش به سمتش اومد،لبخند زیبایی زد و روبه چهره گیج یونگی با چشمای براق گفت:
×پس تو انتخاب شدی...
با تعجب به دختر نگاه کرد و پرسید:
+منظورت چیه؟!تو کی هستی؟!
دختر اروم خندید و گفت:
×من ماریا هستم،مادر طبیعت...تو امروز بههههترین دوستمو نجات دادی و من به عنوان تشکر چیزیو بهت دادم که میخوای.
خواست چیزی بگه که متوجه پروانه سفید رنگی شد که ظهر نجات داده بود:
+عه این همون...
ولی با شنیدن صدای پروانه چشماش گشاد شد و چند قدمی عقب رفت:
÷سلاممم...من هانا ام...ممنونم که منو نجات دادی یون یون...
+هی هی،چی دارین میگین این پروانه چرا حرف میزنه...
در جواب فقط لبخند محو هانا و ماریا رو دریافت کرد...
خواست دوباره چیزی بگه که ناگهان از خواب پرید و توی جاش نشست...
گیج به اطرافش نگاه کرد،صبح شده بود...
بدنش خیس عرق شده بود...
خودشو دوباره روی تخت ولو کرد و همونطور که به سقف خیره بود با خودش زمزمه کرد
+هه... دیوونه شدم،حالا دیگه خوابای عجیب غریب میبینم...
به عکس جونگکوک کنار تختش نگاه کرد و خندید:
+فک کنم از قبل دیوونه یکی شدم، خیخی...دستشو بالا اورد و رو به عکس گفت:
+صبح بخیر کوکیییییییی...
به کار خودش خندید و از جاش بلند شد،وارد دستشویی شد،دست و صورتشو شست و وقتی به آینه نگاه کرد چشماش درشت شد:
+ودف پس زخمام کو؟!جای مشتا کو؟!
گیج شده ولی مثل همیشه بی خیالی طی کرد و اهمیتی نداد،فقط شونه ای بالا انداخت:
+شاید ایندفعه زودتر خوب شدن،احتمالا بخاطر اون قرصاییه که مامان جدیدا همش میده بخورم تا قوی شم...
مسواکشو برداشت و مسواک زد...
حوله رو برداشت و همونطور که بیرون میومد صورتشو خشک کرد،یهو یاد خوابش افتاد اون لحظه فقط یچیز به ذهنش اومد،به دستش نگاه کرد و‌...
حوله از دستش سقوط کرد...
چشماشو مالید و دوباره نگاه کرد اما نه...
هنوزم بود...هنوزم سرجاش بود...
+این...این...
÷یییووووووننننگییییییی بیا صبحانه بخور.
صدای مادرشو شنید و سریع دستشو پشت سرش برد...
مادرش درو باز کرد و با دیدن یونگی که متعجب وسط اتاقش وایساده رو بهش گفت:
÷چیشده؟!
یونگی با لکنت جواب داد:
+هی...هیچی‌...الان میام.
چی میخواست بگه؟!بگه دیروز یه پروانه نیشم زده و الان روی دستم تاتوی یه پروانه هک شده؟!عجیب نیست؟!باور میکرد؟!مگه تو فیلمای علمی تخیلیه که همچین چرتی اتفاق بیوفته؟!
مامانش شونه ای بالا انداخت رفت...
اب دهنشو قورت داد و سعی کرد اروم باشه:
+خب... صبحانه میخورم بعد به اینکه چه اتفاقی برام افتاده فکر میکنم...
سرشو برای تایید حرف خودش برای خودش به بالا و پایین تکون داد و با اضطراب به سمت آشپزخونه رفت...















حس میکنم جالب نی:)
فلا🫶❤️

«WHITE»Where stories live. Discover now