هلو حضرات :)))) آیم بک...
حیح:»»»»»»»یونگی میدونست قراره چی بشه پس دستشو دور گردن جونگکوک انداخت و اروم شروع به بوسیدنش کرد،همون لحظه بود که اتفاق افتاد...
توی اون هیاهو و سکوت متعجب افراد از بوسه یهویی آیدولشون،پاهای یونگی ناگهان کمی از زمین فاصله گرفت،لباساش تغییر کردن و به یه لایه حریر نازک و زیبا تبدیل شدن،رنگ چشماش به سفید تغیر کرد،سربند ابی اسمونی رنگی دور سرشو احاطه کرد و همونجور که شنل حریر و نازک سفید رنگش توی هوا معلق شده بود بالهای سفید رنگ زیباش بیرون اومدن و رنگ موهاش به یخی تغیر کرد،لبخندی بین بوسه زد و اروم بالهاشو دور جونگکوک که بخاطر بسته بودن چشماش هنگام بوسه از چیزی خبر نداشت حلقه کرد و اون لحظه مرد مسلح به خودش اومد و با ترس فریاد زد:
×شلیک کنییییییین...
و رگبار تیر بود که به سمت یونگی و جونگکوک شلیک شد...
جونگکوک با شنیدن جمله شلیک کنین چشماشو باز کرد و سرشو عقب کشید،اما با دیدن دو گوی سفید رنگ مقابلش بدون داشتن اراده ای از خودش توی اونا محو شد و فقط به اون چشما و لبخند زیبای یونگی خیره شد...
نگاه خیره یونگی و جونگکوک روی هم بود و هیچ صدایی رو نمیشنیدن،یونگی برخلاف تصورش از گلوله ها آسیبی ندید...
اروم سرشو جلو اورد و پیشونیشو به پیشونی جونگکوک تکیه داد:
+تو حتی اسممو نمیدونی ولی من...دوست دارم... جونگکوکاااااا نگران نباش من مراقبتم...
صدای تیر اندازی قطع شد،انگار گلوله ها تموم شده بود،با لبخند از جونگکوک متعجب و شگفت زده دور شد و روشو برگردوند و همزمان به اون افراد اخم کرد(البته این بشر بیشتر کیوت شد)
نفس عمیقی کشید و محکم بال زد و باعث شد چند نفری چند قدم عقب برن،مردم متعجب فیلم میگرفتن و گیج شده بودن...
لبشو اروم به دندون گرفت،بالهاش رفتن و مث قبل شد،مرد هرچند عین چیییی ترسیده بود ولی به افرادش که حدودا ۱۰نفر بودن دستور داد تا به سمت یونگی حمله کنن...
یونگی اما سریع دست جونگکوک رو گرفت و محکم به سمت در کشید و همزمان هرچی که دم دستش اومد به طرف اون افراد پرتاب کرد،جونگکوک رمزو وارد کرد و دونفری بیرون دویدن ولی برخلاف تصورِ یونگی، جونگکوک به جای رفتن به سمت پلیس راهشو عوض کرد و هردو به سمت خروجی فرار کردن...
با وجود زخمی بودن جونگکوک دویدن و فرار کردن سخت بود ولی هرجور بود بیرون دویدن و از اون جایی که شب شده بود،به سمت کوچه های نزدیک دویدن چند دقیقه بعد هردو پشت سطل اشغالی بزرگی در انتهای یه کوچه تاریک قایم شده بودن...
+هوفففففف لعنت بهشون.
صدای پایی که اومد یونگی رو ساکت کرد...
جونگکوک به زور جلوی داد زدنشو گرفته بود،درد گلوله ای که به بازوش خورده بود به طرز ترسناکی براش زیادی بود...
یکی از افراد اون مرد همونطور که داشت نفس نفس میزد از جلوی کوچه رد شد،یه قدم مونده بود دور شه که یونگی پاش لیز خورد و یه قوطی به کفشش برخورد کرد و صدایی ایجاد شد،خدا خدا میکرد مرد نشنید باشه ولی...
لعنت بهش اون مرد صدا رو شنیده بود و اروم جلو میومد،یونگی بدنش میلرزید،متوجه صورت عرق کرده جونگکوک شده بود،حالا باید چیکار میکرد که خیلی ناگهانی چیزی یادش اومد...
+میووو میوو میو میووو
جونگکوک با چهره ای گنگ و متعجب به یونگی که بطرز خیلی حرفه ای صدای گربه در میاورد خیره شد و توی ذهنش تکرار کرد(نکنه هیبریدا واقعین🤦🏻♀️)
مرد با شنیدن صدای گربه بعد از کمی مکث پوفی کرد و دور شد.
بعد از چند دقیقه یونگی به صورت جونگکوک نگاه کرد و اروم زمزمه کرد:
+بیا بریم.
_کجا اخه...الان حتی پیش پلیسم برام امن نیست،اون عوضیا..آیییش اونا با چندتا از محافظین و پلیسا همدست بودن،از قصد همه چیزو خراب کرده بودن.
+میریم خونه ما..هوم؟!
_خب...
جونگکوک چند دقیقه به یونگی نگاه کرد و در اخر تسلیم شد...
_بریم!آره خلاصه:))))
YOU ARE READING
«WHITE»
Fantasyهمچی از یه پروانه سفید شروع شد... علمی تخیلی ولی دوستداشتنی+_+ کاپل:کوکگی:)