PART_4

254 81 21
                                    

هاییییییی...
اومممممم....آمدم باز آمدم با یونگی و خوشحال آمدم😂🫰
واو گایز چقد زود میگذره ها:)))))



چند روز گذشته بود و یونگی مدام متوجه تغییرات عجیبی توی بدنش میشد...میخواست بره دکتر اما خب چی میگفت اونجا؟!میگفت یه پروانه اومده بام حرف زده؟!قطعا میبردنش تیمارستان و حتی اگه ثابت میکرد....ممکن بود برای آزمایش بخاطر عجیب بودنش تیکه تیکش بکنن نه؟! این خیلی بده درسته؟!
پس هیچی نگفت و تصمیم گرفت ساکت بمونه و همه چیو بسپره به زمان...

روز پنجم:

از فروشگاه بیرون اومدو همونطور که پشماش از قیمت نجومی همه چیز ریخته بود به سمت خونه میرفت که بارون گرفت، زیر سقف یه ایستگاه اتوبوس وایساد تا بارون قطع شه و شروع کرد به غرغر کردن:
+اهههه لعنت بهش چرا الان باید بارون بیاد هوفففف حالا چجوری برم خونه؟!تو این بارون که خیس اب میشم.
نگاهی به دو طرفش انداخت و متوجه ماشینی شد که از دور با سرعت به جلو میومد سرشو به عنوان تاسف برای بی قانون بودن راننده تکون داد و ناگهان صدایی از روبه روش شنید...
متوجه بچه کوچیکی شد که داشت کمی اونطرف تر توی خیابون یه گوربه کوچولو رو از روی زمین برمیداشت و سعی داشت کمکش کنه،لبخندی زد ولی باصدای مداوم بوق به خودش اومد،ماشین داشت به سرعت جلو میومد و یونگی ترسیده به پسربچه ای که با گوربه توی بغلش سرجاش خشک شده بود نگاه کرد و کنترلشو از دست داد ، پلاستیکِ خرید از دستش افتاد و یونگی سریع به سمت پسر بچه دوید و محکم اونو توبغلش گرفت و چشماشو از ترس بست...
نفس نفس میزد الان کارش تموم میشد،اما برخلاف انتظارش صدایی جز یه ترمز شدید و یه جیغ مردونه بلند  نشنید و توی زمانی که همه جا توی سکوت فرو رفته بود چشماشو اروم باز کرد و متوجه چشمای درشت شده پسر بچه شد، بعد از این که فهمید پسرک آسیبی ندیده آروم ازش جداشد و موهای خیسشو کنار زد تا بهتر ببینه،با یادآوری راننده بلافاصله روشو برگردوند و با پسر پشت ماشین که غش کرده بود مواجه شد،هنوز گیج بود که با کشیده شدن دستش به خودش اومد،در واقع پسر بچه با ذوق دست یونگی رو کشید و خوشحال،بی توجه به مردی که کمی اونطرف تر بیهوش بود گفت:
×عاقاااا عاقااااا...
لبخندی زد و جواب داد:
+بله؟!
×اسمت چیه؟!
+اومممم اسمم یونگیه.
پسرکوچولو با نهایت کیوتی همونطور که گوربه رو نوازش میکرد دوباره گفت:
×عاقای یونگی تو یه فرشته ای؟!!!
یونگی گیج به پسر بچه نگاه کرد:
+نه!
×دروغ نگوووو .
یونگی تاکید کرد:
+ولی من که دروغ نمیگم!
پسر بچه لباشو روی هم فشرد و دوباره گفت:
×پس چرا بال داری؟!
یونگی تکخندی زد و متعجب زمزمه کرد:
+بال؟!
×اوهوم.
پسرک سرشو تکون داد و با دستاش به پشت سر یونگی اشاره کرد.
یونگی به پشت سرش نگاه کرد و حقیقتا پشماش ریخت با چشمای گشاد شده اب دهنشو قورت داد،اینجا چخبره،چرا اون بال داشت؟!
با سردرگمی به پسر بچه نگاه کرد،الان اولویت زبون اون بچه بود:
+به کسی نگو منو دیدی باشه؟!وگرنه دیگه دوست ندارم!
×باشه.
+افرین...
×ولی چرا نجاتم دادی عاقای یونگی؟!
+چون تو یه کار خیلی خوب کردی.
×چه کاری؟!
یونگی با لبخند به گوربه اشاره کرد و جواب داد:
+اون گربه کوچولو رو نجات دادی.
گفت و
سریع موبایلشو بیرون اورد و با اورژانس تماس گرفت:
+الو...
÷....
+عاممم بله...
÷....
+نه فقط... لطفا کمک کنین.یه نفر اینجا غش کرده.
÷....
+عااا خب...نزدیک بود تصادف کنه و بلافاصله بعد از ترمز فک کنم از ترس غش کرد.
÷....
+آدرس؟! بله...بیاید به...
÷...
+ممنون خداحافظ.
گوشیشو توی جیبش گذاشت و به پسر بچه  نگاه کرد:
+خوب گوش کن کوچولو...اگه اورژانس اومد،یا کسی چیزی پرسید،بگو اون ماشین نزدیک بود باهام تصادف کنه ولی ماشینش یهو وایساد و اون غش کرد،باشه؟!
پسر بچه سرشو تکون داد و یونگی بعد از برداشتن پلاستیکش نوازش سر پسر به نشانه قدردانی سریع به سمت خونه به راه افتاد همزمان نالید:
+همینو کم داشتم،دوتا بال...
کمی که گذشت عصبی تر غرید:
+آیییییششش،خدایا لج کردی؟!این چه فاکینگ اتفاقیه.
این که همه بخوان متفاوت باشن طبیعیه...اما نه همچین تفاوت ترسناکی یه درصد خودتونو جای یونگی بذارین...یهو بیدارشی ببینی تتو پروانه داری،بعد یه مدت چشمات سفید شه...و لعنت بهش بعدشم بال دربیاری.(منظورم بال پروانه نیست کاورو نگا کنین منظورم اینه)
نفس عمیقی کشید و سریع وارد خونه شد چون همین الانشم زیادی با دوتا بال توی خیابون راه رفته بود...
کسی خونه نبود پس سریع به اتاقش رفت و درو قفل کرد...لباسشو که حالا دوتاسوراخ بزرگ پشتش و جای کتفش داشت به سختی از تنش در آورد ...درواقع با قیچی پارش کرد و توی آینه ی عمودی اتاق به خودش خیره شد،بدن رنگ پریده درخشنده و خوش تراشش که حالا دوتا بال بزرگ روش قرار داشت... دقیقا مثل فرشته ها شده بود ولی این چیزی نبود که الان بخواد .
پوفی کرد و لبه تخت نشست،سرشو بین دستاش گرفت و به فکر فرو رفت اون دیگه با موضوع اون پروانه لعنتی کنار اومده بود پس فعلا تصمیم داشت به جای فکر کردن به اون و فحش دادن به خودش که نجاتش داده و همینطور کار اون پروانه دنبال یه راه حل برای کنار اومدن با این اتفاق بگرده :
+حالا چه غلطی کنم؟!فردا که نمیتونم برم مدرسه...اصلا برم چی بگم؟! بگم سلام منو یه پروانه نیش زد منم بال در آوردم؟!
با فکر به این که این سناریوی مسخره و تخیلی واقعیه ناله ای کرد و زمزمه کرد:
+خدای من این واقعا احمقانست...
بعد از کلی فکر کردن بالاخره فکری به ذهنش خطور کرد و باعث شد نور امیدی درونش جون بگیره :
+عااااا خب چطوره که...شاید اگه تمرکز کنم بتونم بالامو محوشون کنم...
روی زمین نشست و سعی کرد تمام تلاششو بکنه،شب شده بود و اون دیگه واقعا تمرکز نداشت،به طرزعجیبی میترسید،نمیخواست کسی بفهمه که همچین اتفاقی براش افتاده...
صدای در ورودی  خونه رو شنید تپش قلبش بالارفت حالا دیگه تقریبا عرق کرده بود...
تقه ای به در اتاقش خورد و دستگیره چرخید خدارو شکر در قفل بود،مادرش چندبار دستگیره رو بالا پایین کرد و درنهایت تسلیم شد ،میدونست وقتی یونگی در اتاقشو قفل کرده یعنی نمیخواد فعلا کسی وارد اتاقش شه پس مثل همیشه به احساسات پسرش اهمیت داد و وارد نشد،هرچند دلیل نمیشد برای غذا دعوتش نکنه چون مطمئن بود پسر عزیز دردونش گرسنه‌ست:
×پسرم بیا شام بخور!
یونگی از ترس اینکه مادرش چیزی بفهمه بی اختیار و سریع بدون باز کردن در با صدای بلندی که صد داشت به گوش مادرش برسه جواب داد:
+عامممم مامان من ... سیرم و میخوام بخوابم آخه میدونی که کلاس دارم و...
قبل از اینکه ده تا کتاب ردیف کنه تا مادرشو قانع کنه نمیاد زن آهی کشید و حرفشو قطع کرد:
×آه...باشه پسر عزیزم ولی اگه یکم غذا بخوری بهتره...به هر حال خوب بخوابی...
+ممنون مامان ، فعلا که غذا نمیخوام ، تو هم خوب بخوابی .
به ساعت نگاه کرد که هشت شب بود،تصمیم گرفت کاری کنه که مثل اون موقع شوکه شه،شاید اینجوری همه چی درست میشد،پس شروع به پلی کردن فیلمای ترسناک و یهویی کرد.
ساعت حالا دو نصفه شب شده بود و بدنش هیچ تغییری نداشت عصبی روی تخت دراز کشید و دندوناشو روی هم فشرد...
+خب...شاید فردا صبح خوب شد...
بااین فکر و البته بخاطر خستگی شدیدش سریع به خواب رفت...
صبح روز بعد یونگی بلافاصله بعد از باز کردن چشماش سریع به سمت آینه حمله کرد ولی ...
+شت چرا اینا سر جاشونن؟!





حیح...آره:)))))

«WHITE»Donde viven las historias. Descúbrelo ahora