بچه ها بالاخره فیلترشکن وصل شد:»»»»»
میدونم که حال هیچکدوممون خوب نبود این مدت بخاطر این اتفاقا...بهرحال بابت تاخیرم خیلی خیلی خیلی معذرت:)))با لحن سردی پرسید:
+تو اینجا چیکار میکنی؟!بیست دقیقه بعد(اتاقی که جونگکوک داخلشه)
_اَه چی میگن مگه؟چرا اینقد طول کشید؟اصن کی پشت در بود؟هوفففففف شیطونه میگه برم اونجا و... ای خدا.
+آییییییی
جونگکوک با چشمای گشاد شده به صدای دادی که اومد گوش داد:
_وایسا ببینم چرا جیغ زد؟دارن دعوا میکنن؟برم کمک؟نه ولش کن اگ کمک میخواست خودش بهم میگفت...
+آیییی یواش تر عوضی،از پس اینم برنمیای؟
جونگکوک کاملا هنگ کرده بود گیج به حرفای عجیب و داد وناله هاش گوش میداد،صدای مرد دیگه ای اومد:
#اووو معذرت میخوام یونگیا،من...آه خدای من ببخشید بذار جاشو پیدا کنم.😐
+لعنت،دردم میگیره،مراقب باش.
خب شمارو نمیدونم ولی جونگکوکی ما ذهنش جاهای خوبی نرفت:
_وایس ببینم...اون به من میگه دوسم داره بعد داره با اون پسره که نمیدونم کیه سکس میکنه؟ینی چی؟داشت با خودش کلنجار میرفت که با حرف بعدی یونگی سرجاش سیخ وایساد:
+مطمئنم برادرت بهتر انجامش میداد..اه،نگاش کنا،حتی نمیتونی بکنیش داخل.
# معذرت میخوام،راستش من معمولا ازینکارا نمیکنم برا همینه.
جونگکوک کاملا عصبانی شده بود و مدام توی اتاق راه میرفت:
_اون پسره یه....هرزه بود؟هه...با این میخوابه میگه چرا برادرت نیومد،خجالتم نمیکشه.
ناگهان دوباره ایستاد:
_وایسا ببینم اون اصن حواسش هست من اینجام؟یادش رفته یا...لعنت بهش.
با داد بعدیِ یونگی صبرش لبریز شد و با صورت قرمز و اخم ترسناکی از اتاق بیرون زد و همونطور که راه میرفت صداشو برد بالا:
+آییی
_هی توی لعنتی داری چ غلطی می...
با دیدن یونگی و اون پسر توی اون موقعیت تازه فهمید چیکار کرده(آییییش چرا اینکارو کردم لعنت بهش)فلش بک به موقعی که یونگی در رو باز کرد:
با دیدن تمین عصبی غر زد و با لحن سردی پرسید:
+تو اینجا چیکار میکنی؟!
تمین لبخند زورکی روی لبش نشوند و سعی کرد خودشو برای طعنه هایی که قراره بشنوه اماده کنه:
#اول اینکه...سلام
یونگی چرخی به چشماش داد و جواب داد:
+علیک سلام،حالا بگو اینجا چه غلطی میکنی.
#خب...میشه بیام تو؟
+نه.
#لطفا.
+نه.
#یونگیاااا باید بیام داخل تا کارمو بگم.
+هیچ دلیل فاکی ای نداره بذارم بیای داخل و در ضمن...
انگشتشو تهدید وار جلوی چشمای تمین گرفت و ادامه داد:
+حق نداری دیگه منو یونگی صدا کنی!یادت رفته چه گوهی خوردی؟همینکه با تبر نیوفتادم دنبالت خیلی بهت لطف میکنم.
#من...یونگی...ینی..خب...بذار توضیح بدم.
+فقط بگو چرا اومدی؟
#خب..مامانت به داداشم گفته بود بیاد یه تابلو بزرگ هست ک تازه خریدین رو نصب کنه به دیوار،چون یونگی و خودش دوتایی نمیتونن و سنگینه،برادرم خب...کار داشت منم به جاش اومدم و... اینجوری میتونیم مشکلاتمونو حل کنیم هوم؟منم یه توضیح میدم بابت کارم.
یونگی سعی کرد به اعصابش مسلط باشه،تابلو رو دیده بود و میدونست مامانش اینکارو کرده،به ارومی کنار رفت و با همون لحن سردش جواب داد:
+سریع نصبش کن و برو.
تمین لبخند کمرنگی زد:
#ب...باشه.
به سمت دیوار رفت و تابلو رو برداشت.
#آممم یونگی به کمکت نیاز دارم .
یونگی شقیقه هاشو ماساژ داد و عصبی جواب داد:
+آه.باشه.
یونگی دعا میکرد زودتر کار تمین تموم شه چون جونگکوکیش تو اتاق تنها بود.
در حال درست کردن تابلو بودن که تمین دست و پاچلفتی محکم چکش رو زد رو انگشت یونگی:
+آیییییی
یونگی صورتشو جمع کرد،واقعا عصبی بود که امین اونجاست.
#م..معذرت
+مهم نیست ادامه بده.
چند ثانیه نگذشته بود که که دوباره تمین زد رو انگشت یونگی:
+آیییی یواش تر عوضی،از پس اینم بر نمیای؟
# معذرت میخوام یونگیا من...آه...خدای من بذار جاشو پیدا کنم.
یونگی با حرص سمت تمین چرخید:
+لعنت،دردم میگیره،مراقب باش.
تمین سرشو پایین انداخت ولی یونگی که هم بابت بودن تمین و پیدا نکردن سوراخ پشت تابلو و هم بابت حیرون شدن جونگکوک عصبی بود ادامه داد:
+مطمئنم برادرت بهتر انجامش میداد،اه،نگاش کنااااا،حتی نمیتونی بکنیش داخل.
تمین پشیمون از اینکه خرابکاری کرده بود بخاطر اینکه یبار هم تابلویی نصب نکرده بود معذرت خواهی کرد:
#معذرت میخوام راستش من معمولا ازین کارا نمیکنم.برا همینه.
یونگی دندوناشو روی هم فشار داد ولی چند ثانیه نگذشته بود که دوباره تمین اون اشتباهو تکرار کرد:
+آییی
همون لحظه صدای جونگکوک رو شنید:
_هی توی لعنتی داری چه غلطی می...پایان فلش بک:
متعجب روشو برگردوند و به جونگکوک نگاه کرد،شت،تازه یادش اومد،تمام مدت اون داشت اه و ناله میکرد ینی جونگکوک چه فکری...
توی ذهنش به خودش سیلی زد و اروم زمزمه کرد:فاک.
لبخند کج و کوله ای به جونگکوک که مشخص بود بد ضایع شده و از خجالت قرمز شده زد و رو بهش گفت بره بشینه تا یونگی بیاد.
بالاخره تابلو رو نصب کرده بودن و یونگی میخواست تمینو بیرون کنه ولی هنوزم میترسید،میترسید تکرار بشه اون اتفاق.کنار هم روی مبل نشسته بودن،یونگی و جونگکوک روی یه مبل دو نفره و تمین رو به روشون،یونگی میخواست اونو بیرون کنه ولی جونگکوک بزور نگهش داشته بود تا دور هم یه قهوه بخورن(چقدر پررو😂😂😂).
تمین با لبخند تلخی به جونگکوک نگاه کرد و بعد رو به یونگی گفت:
#دو...دوست پسرته؟!
یونگی با اوقات تلخی بابت به یاد اوردن گذشته بهش توپید:
+چیه؟میخوای اگه بود سریع بری همه جار بزنی و بعد خودتو مظلوم کنی؟اره میخوای...
#یونگی من هزار بار معذرت خواهی کردم من ترسیده بودم...
+هه ترسیده بودی؟!
جونگکوک گیج بهشون نگاه میکرد و حرف نمیزد.
یونگی تو چشمای تمین زل زد و عصبانی غرید:
+توو..وتوی عوضی...وقتی فهمیدی من گی ام ،ازونجایی که خودت گی بودی به بهونه اینکه تنهایی نمیتونی بری منو بزور بردی اونجا و...
جونگکوک اخم کرد،چیشده بود مگه؟
+توی آشغال منو تا حد مرگ مست کردی و بعد رفتی برقصی،وقتیم که من سعی داشتم یه پسر که به زور سعی داشت منو ببوسه از خودم دور کنم تو با دیدن پدرمادرت و مادر من فرار کردی و منو اونجا تنها گذاشتی و اونا...
#من...من هزار بار گفتم بازم میگم...من واقعا معذرت...
+دهنتو ببند،تو منو بزور بردی و بعد هرچی بهشون گفتم تو منو بردی اونا هیچ کدوم باور نکردن و تازه تو حتی اینو نقض کردی و گفتی خبرنداشتی،لعنت بهت،تو بابت گوهی ک خوردی اعتراف نکردی و من بخاطر هیچی یه هفته تو اتاقم تنبیه بودم میفهمی؟!تو...
با حس دست جونگکوک روی دستش کمی گونه هاش سرخ شد و اروم گرفت...
غم توی چشمای تمین نشست:
#یونگیاااا من واقعا متاسفم،من...من ترسیده بودم،گیج شده بودم،تو دردونه مادرت بودی و نهایتا فقط مادرت حبست میکرد ولی پدر من قطعا اونقدر منو میزد تا بمیرم،من واقعا نگرانت بودم ولی تو بعدش نذاشتی توضیح بدم...من وحشت کرده بودم،لطفا خودتو بذار جای من...
یونگی کمی اخم کرد و شقیقه هاشو ماساژ داد...
سعی کرد تمرکز کنه،توی صدای تمین به وضوح بغض رو حس کرده بودو حتی بدن لرزونشم دیده بود و حالا که همه چیو بیرون ریخته بود عصبانیتش کمتر شده بود...ولی...اون بد کرده بود در حقش... همه کاسه کوزه ها سر یونگی شکسته بود،هنوزم نگاه عجیب مادرشو یادشه که چقدر شبکه شده بود،حتی نگاه پدر مادر نمین هم که انگار یه زباله دیده بودن یادش بود...
آهی کشید،به هرحال همه چیز گذشته بود پس بهتر بود تمومش کنن.
سرشو بالا گرفت و زمزمه کرد:
+باشه،باید فکر کنم،بعدا بهت میگم بخشیدمت یا نه.
الان دیگه برو.
برق توی چشمای تمین کاملا واضح بود با ذوق تشکر کرد و بیرون رفت ولی نه جونگکوک و نه یونگی اشکی که تمین وقتی در روبست ریخت ندیدن...
تمین از وقتی یادش میومد عاشق یونگی بود ولی ترسش باعث این اتفاقا شده بود و حالا هم که فرصتی برای آشتی پیدا کرده بود انگار یونگی دوست پسر پیدا کرده بود.
حداقل الان شانس آشتی باهاش رو داشت.
با فکر به این موضوع لبخند محوی زد و به سمت ماشینش حرکت کرد...هق...بیشتر از همیشه نوشتم:»»»»
YOU ARE READING
«WHITE»
Fantasyهمچی از یه پروانه سفید شروع شد... علمی تخیلی ولی دوستداشتنی+_+ کاپل:کوکگی:)