PART_10

217 64 11
                                    

سلام بچه هااااا...
بالاخره تونستم بیام...
وااایییی وی پی انا وصل نمیشد هیچکدوم...
شرمنده بابت اینهمه تاخیرم و...
مرگ نیکا رو تسلیت میگم به همه آرمی ها:)))))
بریم برا پارت جدید؟!
_لتس گوووو:»








بعد از پوشیدن لباساش با خجالت سرشو پایین انداخت و رو به جونگکوک زمزمه کرد:
+عامممم خب...مشکلی نداری ک دوتامون روی تخت بخوابیم؟!
جونگکوک سمت دیگه ای رو نگاه کرد و اروم زمزمه کرد:
_نوچ.
+خوبه.
یونگی گفت و بلافاصله
و زیر پتو خزید و جونگکوک هم ازش یکم دورتر دراز کشید...
و از خستگی زیاد هردو به خواب رفتن...

روز بعد:/

جونگکوک با حس تکون خوردن چیزی تو بغلش و چشماشو باز کرد و به جسم روبه روی صورتش خیره شد،چشمای یونگی اروم باز شد و اونم به جونگکوک خیره شد...
هنوز لود نشده بودن و دوباره چشاشونو بستن ولی یهویی عین برق گرفته ها چشماشونو باز کردن و خب طبیعتا با دیدن اینکه چطوری به هم چسبیده بودن و پاهای یونگی که بین پاهای جونگکوک قفل شده بودن با چشمای درشت شده به هم نگاه کردن و مث گوجه شدن(کلا من میدون میوه و تره بار راه انداختم اینجا😂💔)
و اونجا بود که هردو همزمان همدیگه رو هل دادن و باهم به زمین خوردن🤦🏻‍♀️...
مادر یونگی طبق معمول رفته بود سرکار و یونگی هم امروز روز تعطیلش بود و مدرسه نداشت،رامیون درست کردن و با جونگکوک دلی از عذا در اوردن،بعد از غذا پانسمان زخمای جونگکوک رو تجدید کردن و بعد رو به روی تلوزیونِ روشن،رفته بودن تو فکر...
یونگی از وجود جونگکوک کنارش هیجان زده بود و به اتفاقات دیروز و امروز فکر میکرد و جونگکوک جدا از هیجانات عجیبش به راه حلی فکر میکرد برای نجات دادن خودش و دلیل این اتفاقای عجیب که یکیش خیانت اطرافیانش و دیگری بال درآوردن یونگی بود.
صدای در زدن اونا رو از افکارشون بیرون کشید.
جونگکوک با تعجب به در خیره شد،با شنیدن دوباره صدای در نگاهشو به چشمای یونگی داد و آروم زمزمه کرد:
+قرار بود کسی بیاد؟
یونگی متعجب جواب داد:
_نچ.
+پس کیه؟!
_نمیدونم،بذار برم ببینم... لطفاً برو تو اتاقم.
جونگکوک سری تکون داد و اروم وارد اتاق یونگی شد و در رو بست.
یونگی در رو باز کرد و...
لعنت بهش اون عوضی اینجا چیکار میکرد؟؟!






آیگوووووو:))))

«WHITE»Donde viven las historias. Descúbrelo ahora