سلام بچه هااااا...
بالاخره تونستم بیام...
وااایییی وی پی انا وصل نمیشد هیچکدوم...
شرمنده بابت اینهمه تاخیرم و...
مرگ نیکا رو تسلیت میگم به همه آرمی ها:)))))
بریم برا پارت جدید؟!
_لتس گوووو:»بعد از پوشیدن لباساش با خجالت سرشو پایین انداخت و رو به جونگکوک زمزمه کرد:
+عامممم خب...مشکلی نداری ک دوتامون روی تخت بخوابیم؟!
جونگکوک سمت دیگه ای رو نگاه کرد و اروم زمزمه کرد:
_نوچ.
+خوبه.
یونگی گفت و بلافاصله
و زیر پتو خزید و جونگکوک هم ازش یکم دورتر دراز کشید...
و از خستگی زیاد هردو به خواب رفتن...روز بعد:/
جونگکوک با حس تکون خوردن چیزی تو بغلش و چشماشو باز کرد و به جسم روبه روی صورتش خیره شد،چشمای یونگی اروم باز شد و اونم به جونگکوک خیره شد...
هنوز لود نشده بودن و دوباره چشاشونو بستن ولی یهویی عین برق گرفته ها چشماشونو باز کردن و خب طبیعتا با دیدن اینکه چطوری به هم چسبیده بودن و پاهای یونگی که بین پاهای جونگکوک قفل شده بودن با چشمای درشت شده به هم نگاه کردن و مث گوجه شدن(کلا من میدون میوه و تره بار راه انداختم اینجا😂💔)
و اونجا بود که هردو همزمان همدیگه رو هل دادن و باهم به زمین خوردن🤦🏻♀️...
مادر یونگی طبق معمول رفته بود سرکار و یونگی هم امروز روز تعطیلش بود و مدرسه نداشت،رامیون درست کردن و با جونگکوک دلی از عذا در اوردن،بعد از غذا پانسمان زخمای جونگکوک رو تجدید کردن و بعد رو به روی تلوزیونِ روشن،رفته بودن تو فکر...
یونگی از وجود جونگکوک کنارش هیجان زده بود و به اتفاقات دیروز و امروز فکر میکرد و جونگکوک جدا از هیجانات عجیبش به راه حلی فکر میکرد برای نجات دادن خودش و دلیل این اتفاقای عجیب که یکیش خیانت اطرافیانش و دیگری بال درآوردن یونگی بود.
صدای در زدن اونا رو از افکارشون بیرون کشید.
جونگکوک با تعجب به در خیره شد،با شنیدن دوباره صدای در نگاهشو به چشمای یونگی داد و آروم زمزمه کرد:
+قرار بود کسی بیاد؟
یونگی متعجب جواب داد:
_نچ.
+پس کیه؟!
_نمیدونم،بذار برم ببینم... لطفاً برو تو اتاقم.
جونگکوک سری تکون داد و اروم وارد اتاق یونگی شد و در رو بست.
یونگی در رو باز کرد و...
لعنت بهش اون عوضی اینجا چیکار میکرد؟؟!آیگوووووو:))))
ESTÁS LEYENDO
«WHITE»
Fantasíaهمچی از یه پروانه سفید شروع شد... علمی تخیلی ولی دوستداشتنی+_+ کاپل:کوکگی:)