سلااااااامممممم...
ببینین کی اینجاس!
کیم چویونگ اومده:))))با ترس و استرس و با چشمای اشکی اطرافو نگاه میکرد تا راهی پیدا کنه ، پلیس توی باز کردن در به مشکل برخورده بود و صدای جیغا هر ثانیه بالاتر میرفت ...
و بالاخره چیزی توجهشو جلب کرد...
کانال تهویه هوا...هیچکس حواسش به اون سوراخ کوچیک که از زمین فاصله داشت نبود.
اب دهنشو محکم قورت داد و بعد از نیم نگاهی به جونگکوک زمزمه کرد:
+یا الان یا....نه...همین الان.
از جمعیت جدا شد و دوید،همونجور که اشک میریخت به سمت کانال تهویه هوا رفت،با استرس بهش نگاه کرد،کوچیک بود ولی یونگی اونقد ریزه میزه بود که ازش رد بشه..نفس عمیقی کشید و صندلی ای که دورتر بود زیر پاش گذاشت،میدونست الان قوی تره پس با دستاش درشو جدا کرد و خودشو بالا کشید...
وارد کانال شد و توی ذهنش مرور زد سریع کانال اون اتاق رو پیدا کرد حالا چی؟!
هنوز دودل بود،اگه خودش اسیب میدید چی؟!
با صدای جا انداختن اسلحه و خنده بلند مرد سریع به خودش اومد:
+اون برام از جونمم مهم تره،اگه من بمیرم فقط چند نفر ناراحت میشن ولی اون...
تصمیمشو گرفت و با اخم لگدی به دریچه کانال زد که دریچه پایین افتاد همه جا ثانیه ای ساکت شد یونگی از اون آویزون شد و پایین پرید و سریع به سمت جونگکوک دوید(دریچه تقریبا نزدیک کوکی بوده)،نفس نفس میزد،بدنش میلرزید اما نزدیک شدن به جونگکوک باعث شد اعتماد به نفس بگیره،اون دیگه مث قبل ضعیف نبود و شاید میتونست اونو نجات بده...همه چیز شایدی بود ولی حداقل احتمالش صفر نبود و یونگی نمیخواست با لحظه ای تردید جون پسر مورد علاقش رو به خطر بندازه.
جئون و مردها با تعجب نگاهش کردن،نفس عمیقی کشید و بالاخره به حرف اومد:
+من...من اجازه نمیدم بهش...بهش آسیب بزنین.
جونگکوک ابروش بالا پرید و مرد یا به اصطلاح رئیس اون گروه بعد از چند ثانیه سکوت بلند بلند با افرادش قهقهه زد:
×خدای من...توی کوچولو چطور همچین چیزیو میگی فسقلی؟!
اسلحشو بالا اورد و به صحبتش ادامه داد:
×اینو میبینی؟!فقط یه حرکت دستم کافیه تا تو هم مث اون احمق بمیری...
عصبی از اینکه کوکیشو احمق خطاب کردن و ترسیده از تفنگی که به سمتش گرفته شده بود دستشو مشت کرد،خب یونگی،حالا چی؟!میخوای چیکار کنی؟!اون موقع که یهو جوگیر شدی و پریدی اینجا فکر اینو هم کردی؟!
مرد اسلحشو به سمت جونگکوک گرفت،یونگی میدونست این تهشه،عصبی دندوناشو روی هم فشرد و روشو به سمت جئونی که تمام مدت با تعجب و صورت جمع شده از درد نگاشون میکرد برگردوند،توی چشماش پر اشک بود.
چند قدم جلو رفت و روبه روی جونگکوک ایستاد توی چشماش زل زد و بعد از چند لحظه زمزمه کرد:
+جئون جونگکوک!میخوای نجاتت بدم؟!
کوک لبخندی به سادگی و مهربونی پسر ریزجثه روبه روش زد و همونجوری اروم جواب داد:
_چجوری میخوای این کارو کنی؟!این فقط باعث اسیب دیدنت میشه...من ازشون میخوام بذارن تو بری هوم؟!اونا بهرحال منو میکشن.
مرد عصبی از اینکه نمیشنید اونا چی میگن بهشون توپید:
×بچه جون تا نکشتمت برو کنار و تفنگشو به سمت جونگکوک و یونگی گرفت،جونگکوک نگاهی به چشمای یونگی انداخت و زمزمه کرد:
_برو کنار،من بهرحال کشته میشم.
یونگی چند ثانیه به چشمای کوک خیره شد،این اخرین راهش بود،خیلی ریسک داشت اما...،باید انجامش میداد.
رو به چهره درمند جونگکوک محکم زمزمه کرد:
+گفتی به هرحال میمیری درسته؟!
کوکی متعجب از لحن و حرف یهویی پسر سرشو تکون داد:
_اوهوم!
یونگی بعد از شنیدن جواب از جئون سریع گفت:
+میشه قبل مرگت ارزومو براورده کنی؟!
کوکی تعجب کرد:
_اخه الان چجوری میتونم که...
یونگی وسط حرفش پرید:
+میتونی.و بعد سرشو برای تایید حرفش تکون داد.
_خب...اون چه کاریه؟!
یونگی یه قدم دیگه جلو اومد و محکم جواب داد:
+منو ببوس!
جونگکوک متعجب از خواسته پسرمقابل چشماش گرد شد و به لکنت افتاد:
_اخه این...این چه خواسته ای...که..که تو داری؟!
+لطفا...این کارو برام بکن.
یونگی با قیافه مظلومی گفت،جونگکوک نگاهی به مرد مسلح که نیشخند عصبی روی لبش بود و میخواست شلیک کنه انداخت و بعد به چشمای یونگی خیره شد...
نمیدونست چرا این کارو کرد ولی جلو رفت و لبشو روی لبای یونگی گذاشت،همون لحظه قطره اشکی از چشم یون افتاد و همه مردم با تعجب به صحنه مقابلشون خیره شدن،غافل از اتفاق بعدی که برگاشونو ریخت...حیح...اینم هدیه تولد کوکی:»»»»
YOU ARE READING
«WHITE»
Fantasyهمچی از یه پروانه سفید شروع شد... علمی تخیلی ولی دوستداشتنی+_+ کاپل:کوکگی:)