ای خدا....های گایز:))))
+شت چرا اینا سرجاشونن؟!
با دیدن بالهایی که نرفته بودن تمام بدنش شل شد.البته چون رو بهداشت حساس بود اول دست و صورتشو شست تا یه راهی پیدا کنه...نیم ساعت دیگه مدرسش شروع میشد و یونگی با دوتا بال روی کمرش وسط اتاقش نشسته بود و به زمین خیره بود...
+خدای من... فقط اینا پاک شن...پوفی کرد و خمیازه کشید،هنوز خوابش میومد...
از روی عادت مکی به لب خودش زد که درد عجیبی تو کمرش حس کرد،تمام تلاششو کرد تا جیغ نزنه...
درد تموم شد و یونگی نفس نفس میزد،دیگه طاقت نداشت...
عصبی از جاش بلند شد تا با تیغ بالا و جداکنه که چشمش به اینه افتاد:
+اونا نیستن؟!ودف بالام چجوری رفت؟!
یه ابروشو بالا انداخت و به راه افتاد...
توی راه مدرسه تمام تفکراتش پی این بود که چرا اون بالا اومدن و دوباره رفتن...
خواست دوباره طبق عادت مکی به لبش بزنه که چیزی یادش اومد،اون وقتایی که میترسه و استرس داره این کارو میکنه..و
و جالبه که اون تاثیر داشته...
+وقتی رفتم خونه امتحان میکنم شاید درست باشه...
نفس عمیقی کشید و وارد مدرسه شد..مدرسه امروز عالی بود و حتی کریس هم غایب بود...
با ذوق به سمت خروجی رفت،همه رفته بودن...
به در که رسید داخل کوچه ای کشیده شد و محکم به دیوار بخورد کرد،آخی گفت و با خشم و درد به روبه روش نگاه کرد...لعنت بهش اون کریس بود و یه پوزخند ترسناک کنار لبش...
_به به ببین کی اینجاست...پسر جذابی که کریس بزرگ رو رد کردع و حالا قراره چه بلایی سرش بیاد؟تو حدس بزن بیبی...
یونگی شروع به لرزیدن کرد امابا یاداوری اتفاق دفعه پیش یونگی هم پوزخند زد:
+فکر میکردم بعد از اوندفعه دیگه آدم شدی.
_نمیدونم چه حقه ای زدی ولی به هرحال فایده نداره...چون تو...مال منی.
یونگی چشماشو روی هم فشرد و همونجور که بین دیوار و کریس چفت شده بود از بین دندونای قفل شدش غرید:
+توی عوضییی...به نفعته ولم کنی.
کریس پوزخند پررنگی زد:
_ولت نکنم چی میشه؟!
یونگی ابرویی بالا انداخت و اطرافشو دید زد.کسی نبود:
+کاری نکن که کاری کنم جرات نکنی دیگه حتی اسممو بیاری کریس...
_هه میخوای چیکار کنی؟!
جیمین که دیگه حالش داشت از برخورد نفسای کریس بهش بهم میخورد گفت:
+بال در میارمو اونوقت تویی که...
حرفش کامل نشده کریس زد زیر خنده اوووو چه جالب...یونگیِ بالدار...
یونگی عصبی کریس رو اروم به عقب هل داد اما بر خلاف تصورش کریس با ضربه محکی به دیوار پشت سرش برخورد کرد...
با تعجب دستاش رو بالا اورد و بهشون خیره شد...
+که اینطور...
کریس از جاش بلند شد و اب دهنشو به سمتی پرتاب کرد به چشمای یونگی نگاه کرد و غرید:
_از کی اینقد قوی شدی توله سگ؟!
+قوی بودم ولی رو نکردم...
یونگی با اعتماد به نفس و پوزخند گفت و سرشو به تایید حرف خودش تکون داد.
_هه.
+به پروپاچم نپیچ کریس...نابودت میکنم.
_اوموووووو الان باید ازت بترسم گربه کوچولو؟!
+شاید.
و سریع به سمت مخالف دوید،نمیخواست زیاد اونجا بمونه،بدنش تغییرات عجیبی کرده بود ولی اون خوشحال بود،همینکه تونسته از خودش دفاع کنه هم عالیه...پارت ها بسی کوتاه...هیق
YOU ARE READING
«WHITE»
Fantasyهمچی از یه پروانه سفید شروع شد... علمی تخیلی ولی دوستداشتنی+_+ کاپل:کوکگی:)