هاییییی...
ایز ووت و کامنت بدین تا انرژی بگیرم هق:))))با استرس جلوی در خونه وایساده بود...
جونگکوک با تعجب بهش نگاه میکرد هنوز زخماش میسوختن و درد میکشید...
_آمممم...قصد نداریم بریم تو؟!
+خب...خب... دنبالم بیا..
جونگکوک با دو پشت یونگی حرکت کرد،بعد از چند دقیقه به دیوار پشتی رسیدن یونگی به پنجره که کمی بالاتر قرار داشت اشاره کرد و گفت:
+خب جونگکوک شی... بیابریم داخل.
که با چهره گنگ جونگکوک مقابل شد:
+چیشده؟
جونگکوک متعجب نگاهی به یونگی انداخت بعد به پنجره نگاه کرد و دوباره یونگی رو نگاه کرد:
_ببینم شوخیت گرفته؟چرا از پنجره بریم؟در رو برا اینجور مواقع ساختن دیگه...
یونگی پوکر بهش نگاه کرد و جواب داد:
+ساعت از دوازده شب گذشته و فک میکنی ریکشن مامان من چیه اگه منو که دوازده شب دارم با یه پسر بزرگ تر از خودم میرم تو اتاقم ببینه؟!
_خب ببینه،بهش حقیقتو میگی،میگی من جئون جونگکوک ام آیدول معروف😁
یونگی دوباره پوکر شد:
+ناموصاااا؟! جونگکوک چته تو؟!برم تو بگم یه خواننده مشهور اومده شب پیشمون باشه؟!
کوک که هنوز گیج میزد(از دست این بشر🤦🏻♀️)جواب داد:
_اره خب مگه چیه؟!حقیقتو بش میگیم که جون من در خطر بو....
یونگی حرفشو قطع کرد:
+یعنی میگی من برم به مامانم بگم( مامااااان این همون خواننده مشهوره ک هیشکی نمیذارن تا دو متریش بره و دویست تا بادیگارد داره،منم ظهر یه بلیط رو باد اورد کوبوند تو صورتم بعدش رفتم کنسرت اونجا دیدم عهههه در خطره و بادیگارداش میخوان بکشنش،منم بوسیدمش و بال دراوردم،نجاتش دادم و الان چون در خطره و زخمیه اوردمش اینجا)تو باشی باور میکنی جِی کِی؟!
_آممم خب...
جونگکوک سرشو پایین انداخت و ادامه داد:
_درست میگی ولی من چجوری از این پنجره بالا برم میبینی که زخ...
که ناگهان به دیوار کوبیده شد و دوتا جرم نرم که قبلا هم حس کرده بود روی لباش قرار گرفتن و لحظه ای بعد با دستای یونگی بلند شد و توی اتاق گذاشته شده بود،یونگی میدونست میتونه لب خودشو گاز بگیره و بالاش بیرون بیداد ولی قصد نداشت تا به جونگکوک بگه...اینجوری میتونست طعمشو بچشه...چی میشه اگه یکم خودخواه بشه.
لبخند گشادی زد و جونگکوک رو روی تخت نشوند رفت درو قفل کرد که بعدا مادرش یهو نیاد داخل، بعد سریع به سمت حموم رفت و جعبه کمک های اولیه رو اورد...
لبخند دیگه ای زد و کنار جئون نشست:
+میشه...میشه لباستو در بیاری تا...تا زخماتو تمیز کنم؟!
کوک لبخندی زد و با وجود معذب بودن پیراهنشو دراورد...
حقیقتا یونگی توقع دیدن تاتو و سیکس پک رو اونم رو بدن کسی که خیلی نرمالوعه(من به چیزای نرم میگم نرمالو)رو نداشت،چون تمام کلیپایی که تو اینستا و تیک تاک دیده بود خلاف اینو نشون میداد...
_نمیخوای شروع کنی؟!
جونگکوک معذب بابت نگاه خیره یونگی پرسید...
یونگی گیج جواب داد:
+هوم...ها؟!
و یونگی
تازه متوجه شد عین بز زل زده به بدن هات جونگکوک و داره قورتش میده از خجالت سرخ شد😂😂😂
شروع کرد به پانسمان زخما...برخلاف تصورش گلوله به خود دست اصابت نکرده بود و فقط خراش انداخته بود.
کارش که تموم شد سریع از جاش بلند شد و به سمت کمدش رفت...
چند دست لباس بیرون اورد و یه هودی بزرگو شلوار بزرگی ک حتی نمیدونست از کجا اورده به جونگکوک داد تا به جای لباسای الانش که تنگن بپوشه و زخماشم ازاد باشن...
جونگکوک بعد از پوشیدن لباسا،رو تخت بابت خستگی تقریبا از حال رفت و یونگی هم به حموم رفت چون لباساش بخاطر بالهاش پاره شده بود و کثیف شده بود...بعد از دوش گرفتن خستگیش در رفت...
روز پر استرسی داشت و الان عشقش رو تختش خوابیده بود...لبخندی زد و حوله کوچیکی دور کمرش بست و با خیال اینکه جونگکوک خوابه راحت همینجوری بیرون رفت...
به محض خارج شدن از حموم به تخت نگاه کرد که خالی بود،متعجب روشو برگردوند و با جونگکوکی که لپش پر بیسکوییته و یه لیوان اب دستشه و لپاش از خجالت سرخ شده بود مواجه شد...
هَنگ بهش نگاه کرد که متوجه شد جونگکوک هر لحظه سرخ و سرخ تر میشه،گیج بهش نگاه کرد که چشماش مدام از نگاه کردن به یونگی طفره میفتن و تا یونگی رو میدید بازم سرخ تر میشد...
جونگکوک اب دهنشو قورت داد و یونگی متوجه حرکت سیب گلوش شد...
چندبار تند تند پلک زد و تازه متوجه شد فقط یه حوله کوچیک دور پایین تنشه و کوکی برا همین سرخ و سفید میشده😐
جیغ خفه ای کشید و دوید سمت کمد لباسش...😂😂😂نیناش ناش:»»»»
YOU ARE READING
«WHITE»
Fantasyهمچی از یه پروانه سفید شروع شد... علمی تخیلی ولی دوستداشتنی+_+ کاپل:کوکگی:)